پارت چهل و هفتم

157 49 3
                                    


آمی چان فنجان چای را مقابل دو دوستش بر روی میز آشپزخانه گذاشت. خاله باسیا و نینا چان مشغول پوست کندن سیب زمینیها بودند. خاله باسیا پشت میز نشست:"امروز خوان رفت سر کار... کلا این چند وقت با الکس حرف نزده..."
نینا چان عصبی غرید:"حق داره..." با اشاره آمی چان آهی بلند کشید و حرفش را ادامه نداد.

هر سه زن در سکوت مشغول کارشان شدند. در خانه به شدت باز شد. جیمی با عجله بدون در آوردن کفشهایش وارد خانه شد:"کو؟ کجاست؟"
سه زن شوکه به او خیره شدند. آمی چان پرسید:"کی؟ چی؟"
خاله باسیا به چهره ی کنجکاو پسر جوان خیره شد. چیمی بی توجه به پرسش آنها، سرش را می چرخاند تا گمشده اش را پیدا کند. با صدای داد خاله باسیا همه ی نگاه ها به سمتی که او اشاره کرد، برگشت:"اون کفش کثافتتو در بیار پسره ی احمق..."
جیمی سعی کرد با توضیحاتش کمی از عصبانیت خاله باسیا کم کند:"نه خاله... باور کن عمدی نبود... جدی میگم... هارو زنگ زد گفت جان اومده... یعنی داره میاد..."
نینا چان از پشت میز بلند شد و هیجان زده پرسید:"داره میاد؟ کجا؟ اینجا؟؟"

جیمی سرش را تکان داد. با صدای پسرها از بیرون خانه، به همان سمت دوید. خاله باسیا به جای پای او خیره ماند.

نینا چان و آمی چان خندان در همان جهتی که جیمی رفت، حرکت کردند. نینا چان خوشحال گفت:"بریم برای پرنس سکسیمون کلوچه بپزیم..." و خندان از خانه ی کروزها خارج شدند.

*****

تمام تمرکز خیاط به اندازه گیریهایش بود و توجهی به حرفهای ولیعهد آینده و مشاورش نمیکرد.

مارتین کلافه به جان خیره بود:"اما این درست نبود... درسته که پرنسس پیلار از من خواستن استعفا بدم اما دلیل نمیشه شما یکی از برگهاتونو برای من خرج کنین... شما این فرصتو داشتین به جای برگشتن من شرط دیگه ای بذارین"
جان از آینه ی قدی نگاهی به مشاورش انداخت:"من برای خاطر خودم این شرط گذاشتم..."
مارتین از روی صندلیش بلند شد و خیره به چهره ی جان در آینه، دو قدم جلو رفت:"میشه به خاطر من این شرطو کنسل کنین؟ من خودم از مدتها قبل میخواستم برم... بیرون رفتن از این محیط و تجربه های جدید زیستن..."
جان خسته دستانش بالا رفته اش برای اندازه گیری را پایین آورد. به سمت مارتین چرخید و با لحنی جدی پاسخ داد:"تو قولی دادی که فکر میکنم باید بهش وفادار بمونی... قول دادی تا هر وقت که من هستم پام بمونی اما حالا داری زیرش میزنی... اوکی... میتونی بری... کسی جلوتو نمیگیره..."
از خیاط پرسید:"اندازه گیری ها تموم شده؟"

مرد جوان سرش را کمی مقابل جان خم کرد:"بله قربان..."
جان به وضوح اخم بر پیشانی داشت. به سمت در رفت. دستگیره ی در را لمس و کمی مکث کرد:"میخوام اینو بدونی هر جا بری مثل یه برادر کوچیکتر هواتو دارم..."
قبول رفتن مارتین برای او سخت بود اما نگه داشتن اجباری او، از زمانی که خود جان هم طعم رهایی را چشید، سخت بود.

مارتین به رفتن جان خیره شد. هنوز برای رفتن مصمم نبود. غرق در فکر و خیال بود که ویبره ی گوشیش، او را به زمان حال برگرداند. گوشی را از جیبش بیرون کشید. شماره ناشناس بود. مردد و مشکوک جواب داد:"بله؟"

دختر جوان پشت خط گفت:"الان باید بهت بگم داداش جان یا مشاور اعظم؟"

صدای جنی را شناخت:"مهم نیست به من چی میخواین بگین... مهم حرفتونه... لطفا زودتر کارتونو بگین سرم شلوغه..."

یک دستش را در جیبش گذاشت و به سمت در خروجی رفت.

جنی کمی مکث کرد:"اوکی... اگه بگم ازت خوشم اومده و میخوام ببینمت جوابت چیه؟"
مارتین خشکش زد. چند ثانیه مبهوت به در زل زد. مکان و زمان را فراموش کرد. بارها دختران جوان از او تقاضای رابطه کردند ولی این بار فرق داشت. خودش از اولین برخوردش با جنی، کشش زیادی به او پیدا کرد اما شرایط شغلیش این اجازه را به او نمیداد تا وارد رابطه ای جدی شود.

با طولانی شدن سکوتش، جنی گفت:"الو؟؟ کجایی مشاور اعظم... حالا یه شوخی کردم... یکم جنبه داشته باش"
مارتین شوکه گوشی را در دستش فشرد. چیزی در قلبش ترک خورد. ناراحتیش را در صدایش پنهان کرد:"اگه شوخی های بی مزه اتون تموم شد قطع کنم؟!"
جنی گفت:"نه... راستش زنگ زدم حال جان رو بپرسم... از تو اخبار شنیدم مراسم هفته ی دیگه برگزار میشه... نمیخواستم با زنگ زدن بهش و پرسیدن حالش دلتنگ و ناراحتش کنم..."
مارتین پوزخند زد:"به شما نمیاد اینقدر آدم با ملاحظه ای باشین؟!"

جنی عصبی داد زد:"هی؟!! تو... سرت به تنت زیادی کرده؟"
مارتین زیر لب خندید. خنده ای کوتاه که صدایش را دختر جوان نشنید. جنی سعی کرد این بار با لحنی آرام حرف بزند:"اگه هنوز سرت رو تنته یه دلیل داره... جان... خواهشا تنهاش نذار... میدونم تو بیشتر از ما میشناسیش پس تنهاش نذار..."
مارتین پرسید:"چرا باید تنهاش بذارم؟"
جنی کوتاه و صداقانه پاسخ داد:"چون کارت سخته..."
مارتین قلبش گرم شد. جنی به آرامی گفت:"ممنونم ازت که کنار ولیعهدی... من همون چند ساعتی که اونجا بودم به اندازه ی تموم عمرم خسته شدم... میدونم سخته اما... تنهاش نذار"
مارتین ساکت ماند. جنی تماسش را قطع کرد و مشاور جوان را با افکار درهم بیشتری تنها گذاشت.

*****

مارک در حال چانه زدن با جاناتان دلال معروف ماشین های از رده خارج شده، بود. ییبو بیرون گاراژ او، ترک موتور نشسته در حال ورق زدن مجله ورزشی بود. آخرین مدل خودروها در شماره آخر مجله آپدیت شده بود.

مارک عصبانی از گاراژ بیرون زد. ییبو سرش را بالا آورد و با چهره ی قرمز شده از عصبانیتش روبه رو شد. بطری آب را به سمتش پرت کرد:"من که بهت گفتم اون لاشخور دندون گردتر از ایناست... بیخود رفتی باهاش چونه زدی"
مارک همه ی بطری آب را یک نفس سر کشید و عصبی غرید:"پس میگی چیکار کنیم؟ مثل تو بشینم هیچ کاری نکنم بهتره؟؟؟ ما پول اینو نداریم خیلی چیزا رو بخریم... چاره ای جز ماله کشی آشغالایی مثل اینا رو نداریم..."
ییبو نفسش را بیرون داد. روی موتورش نشست:"من ترجیح میدم به جای ماله کشی کار دیگه ای بکنم..."
مارک اخم کرد:"تو که راه دیگه ای داشتی چرا زودتر نگفتی؟"

ییبو کلاهش را بر سرش گذاشت:"مگه پرسیدی؟ یهو اومدی گفتی باهات بیام"
مارک عصبی جلوی موتور ییبو ایستاد و با گرفتن فرمانش در جهت مخالف، مانع حرکتش شد:"میخوای چیکار کنی؟"

ییبو از پشت شیشه ی کلاه محافظش گفت:"موتور رو میفروشم"
سر موتورش را کج و آن را روشن کرد. در میان بهت و گیجی مارک کم کم از او دور شد.

The Blue Dream / رویای آبیOnde histórias criam vida. Descubra agora