پارت چهل و نهم

157 57 8
                                    


ییبو خودش را به لبه ی تخت رساند و شرمنده مشغول بازی با انگشتانش شد:"معذرت میخوام که قضاوتت کردم"
جان ساکت و متحیر همچنان به او خیره ماند. ییبو سرش را بالا نیاورد و با همان لحن و صدا ادامه داد:"میتونیم؟ میتونیم مثل قبل دوستای خوبی برای هم باشیم؟"
سرش را بالا آورد و خیره به چشمان جان گفت:"میتونی منو ببخشی و بهم فرصت بدی دوستیمو بهت ثابت کنم؟ بی باک؟"

چهره ی شوکه ی جان تغییر حالت داد. چشمان درخشانش احساس قلبیش را لو داد:"در واقع تو... یا بهتر بگم... شماها باید منو ببخشین..."
این بار ییبو جوابی برای گفتن نداشت. کمی به هم نگاه کردند و با شلیک صدای خنده ی همزمانشان در اتاق باز و پسرها وارد اتاق شدند.

سم، مکس، جیمی و هارو پوزخند زنان وارد اتاق شدند. سم جلو رفت و دستش را به آرامی بر شانه ی جان کوبید:"پسر... کلی کشته مرده دادی با نبودنت..."
با چشمانش به ییبو اشاره کرد. ییبو اخم کرد. مکس به سمت میز تحریر ییبو رفت و به آن تکیه داد:"حتی درسهای دانشگاهیشونم پیچوندن..."

هارو لبه ی تخت کنار ییبو نشست. یکی از زانوهایش را بالا آورد و با دو دستش آن را نگه داشت. کمی به عقب خم شد. نیشخند زنان گفت:"اینم اضافه کنین این بعضیا گوه اضافه هم خوردن..."

نگاه عصبانی ییبو به سمت هارو برگشت:"کیو میگی بیشعور؟"

هارو خونسرد در همان حالت شانه ای بالا انداخت:"اینجا مگه گوهخور دیگه ای میبینی؟!"

مکس به جیمی اشاره کرد:"آره..."
جیمی مشتش را به شکم مکس کوبید. مکس بر روی زمین افتاد. شکمش را محکم نگهداشت. رنگ چهره اش کبود شد. هارو با عجله به سمتش رفت و کنارش نشست. همه عصبانی به جیمی نگاه میکردند. ییبو داد زد:"چیکار کردی وحشی؟؟؟ نمیگی دستت سنگینه؟ یابو؟؟!"
هارو سرش را به سر مکس نزدیک کرد. به آرمی نزدیک گوشش لب زد:"واقعا خوشم نمیاد بهت تنفس مصنوعی بدم... میتونم بگم ریتا بیاد..."
مکس یک چشمم را باز کرد و با دیدن صورت هارو، با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. با خنده ی او، سم، هارو و ییبو شروع به خندیدن کردند.

جیمی عصبانی شروع کرد به لگد زدن به مکس افتاده بر زمین.

هارو قهقهه زنان گفت:"تو واقعا باور کردی دستت سنگینه؟ آخه گوزو تو رو چه به حرفها؟"

خنده ها شدت بیشتری گرفت. جان همراه آنها میخندید. چطور او یادش رفته بود شوخی های این پسرها هماهنگ شده است؟!

حس یکی بودن و متفاوت نبودن.

تا چند دقیقه بعد به زد و خوردهای کوتاه گذشت. وقتی همگی کمی آرام شدند. روی زمین نشستند. ییبو، هارو، مکس به تخت تکیه دادند و روبروی آنها سم، جان و جیمی نشستند.

سم از ییبو پرسید:"مارک کجاست؟"
ییبو بی خیال جواب داد:"نمیدونم... آخرین بار باهم پیش جاناتان دلال بودیم... هرچی بهش گفتم اون مرتیکه بشکه ی گوه، یه شارلاتانه باور نکرد."
هارو سرش را به سمت ییبو چرخاند:"پیش اون یابو چرا رفتین؟"
ییبو آه کلافه ای کشید:"چی بگم؟؟ برای ماشین مسابقه دیگه..."
سم پاهایش را در شکمش جمع کرد و کمی بر روی باسنش چرخید و به ییبو نزدیک تر شد:"خب چرا به من نمیگین؟ من میتونم کمکتون کنم..."

The Blue Dream / رویای آبیOnde histórias criam vida. Descubra agora