پارت چهل و سوم

157 55 13
                                    

صدای تیک تاک ساعت بزرگ فضای سالن را پر کرده بود. صدای چرخش آرام دستگیره ی در اتاق، چند ثانیه آن سکوت تیک تاک وار سنگین را شکست.

خوزه با کیف پزشکیش از اتاق جان بیرون آمد. با اشاره ی دست بادیگارد همراه او به سمت اتاق کنت رفت.

دو تقه به در زده شد و با اجازه ی ورود کنت، آنها وارد اتاق شدند. کنت به کاناپه ی وسط اتاقش لم داده، ساعدش را بر روی چشمانش ستون کرده بود. نور کمی از آباژور گوشه ی اتاق ساطع می شد و منبع نور دیگری در اتاق نبود.

کنت در همان حالت بی حوصله پرسید:"جان چطوره؟"
خوزه کیفش را در دستش جابجا کرد و به سمت کاناپه ی مقابل کنت رفت و نشست:"آرام بخش زدم بخوابه... باز همون فشارهای عصبی که باعث میشه از درد بدنش قفل کنه برگشته..."

کنت بی صدا سرش را تکان داد. چند دقیقه در سکوت گذشت. خوزه با انگشتان گره خورده دستانش بازی میکرد. سرش را بالا آورد و نگاهی به کنت انداخت:"قربان... به نظرم جان رو محدود نکنین... من اونو سالهاست میشناسم... جان تو محدودیت پژمرده میشه..."

کنت نالید:"فکر میکنی نمیدونم؟ گاهی حس میکنم پدر بی عرضه ایم، پدری که حتی نمیتونه جوابی به فریادهای بلند کمک خواستن بچه اش بده..."
خوزه کمی به مرد خسته خیره ماند:"میدونین مشکل چیه؟ جان قبلا دنیای بیرون رو ندید، البته به جز دانشگاه که اونم خیلی محدود بود... اون همیشه بی قرار بود... حالا که دنیای دیگه ای رو دیده بدتر شده... مثل شیری که از بیشه زاری که توش به دنیا اومده هیچ وقت بیرون نرفته و فکر کنه کل دنیاش همونجاست اما بعدش بیرون میره و جنگل رو با همه سفیدی ها و سیاهی هاش میبینه، اگرچه براش سخته اما حاضر نیست دیگه به اون بیشه زار کوچیگ برگرده... درسته؟ شما از جان چیزی رو میخواین که ممکن نیست... من دکتر ساکاری و خانوادشونو دورادور میشناسم... جان پیش کسایی رفت که آرزوی هر کسی بودن باهاشونه... نمیخواستم دخالت کنم اما من جان رو به عنوان بیمار و دوستم میبینم نه ولیعهد کشور... امیدوارم بهش یکم فضا بدین..."

کنت همچنان ساکت بود. خوزه بیشتر ماندن را جایز ندانست. از جایش بلند شد و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون رفت.

کنت بعد از رفتن پزشک جوان دستش را از روی چشمانش برداشت. چشمانش از سردرد و فشار زیاد به سرخی میزد. کمی در جایش نیم خیز شد. حرفهای خوزه درست بود اما او می توانست کاری انجام دهد؟ به عنوان یک پدر احساس گناه و خشم داشت. یاد حرفهای مارتین درباره ی دلیل بدحالی جان افتاد. بادیگارد پشت در را صدا کرد. مرد وارد اتاق شد. کنت از جایش بلند شد و رو به مرد گفت:"به مارتین بگو سریعتر بیاد اینجا..."
مرد چشمی گفته به دنبال اجرای دستور رفت. کنت پشت میز کارش نشست. عادت داشت با خودش حرف بزند. شاید تنهایی عمیق کاخ او را اینطور بار آورد:"باید قبل وارد شدن مادرم به قضیه... خودم همه چیو حل کنم..." لبخندی به موجود خیالی مقابلش زد:"پسرم... نمیذارم پیش دوستات شرمنده شی... آزادش میکنم..."

The Blue Dream / رویای آبیNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ