پارت دوازده

194 69 28
                                    


آسمان هنوز به طور کامل روشن نشده بود. کمی دیگر از قهوه ی نیمه سردش نوشید و فنجان را بر روی میز گذاشت. کرواتش را برداشت و مقابل آینه مشغول بستنش شد. با ویبره ی قوی گوشی روی میز در تمان ریزی خورد. به ساعت رولکسش نگاهی انداخت: پنج و سی دقیقه ی صبح.

انتظار پیام یا تماسی را در این ساعت از روز نداشت. شاید جان بود!؟

با این فکر فورا به سمت گوشی زفت. شماره ای ناشناس برای او پیام هایی تصویری ارسال کرده بود.

وقتی پیام را باز کرد عکسهایی از ولیعهد بد مست را در حال رقص در میان جمعیتی از جوانان رقاص و مست دید.

ناباورانه و شوکه به عکسها نگاه کرد.

با شماره تماس گرفت اما جوابی داده نشد. پیامی برایش آمد:"زیباست نه؟ هم ولیعهد هم مستیش!"
مارتین دوباره تماس گرفت. بارها و بارها، اما هر بار تماسش رد شد.

کارش غیر حرفه ای و برخلاف آموزش هایی بود که دیده، اما بی اراده و عصبی پیام داد:"تو کی هستی؟ منظورت چیه؟ چی میخوای؟"
انکار ولیعهد بودن جان، مساله ای را حل نمی کرد. کسی که به شماره ی مشاور مخصوص ولیعهد دسترسی داشته و با هویت او آشناست، بی شک در صورت انکار مارتین، می توانست آسیبهای جدی به جان وارد کند.

ناشناس پاسخ داد:"به وقتش .."
پس از آن تماس قطع و به طور کامل از دسترس خارج شد. در این موقعیت مارتین نمی توانست از کمک های اطلاعاتی گروه امنیت برای این موضوع استفاده کند. اگرچه او معتمدترین فرد در قصر باداخوس بود، اما همیشه پرنسس چشم و گوش های دیگری نیز برای خود داشت.

نگران و کلافه بر روی صندلی نشست. باید از خوب بودن حال جان با خبر می شد. به سمت پنجره ی اتاقش رفت و شماره ی گوشی ای که به ولیعهد داده بو گرفت. دوبار زنگ خورد اما جوابی نگرفت.

تصمیم داشت چنانچه برای سومین بار جوابی نگرفت شخصا به دنبال جان برود. چهارمین بوق:"بله..."
صدای خسته و خواب آلود جان، مستی بی اندازه ی او در عکسها را ثابت میکرد. مارتین کف دستش را کلافه بر پیشانیش می مالید:"قربان... منم مارتین"
جان هوم خفه ای گفت. مارتین از سکوت زیاد بینشان استفاده کرد:"قربان... شما کجایین؟"
جان در خواب و بیداری بود:"نمیدونم"
مارتین نگران گفت:"خواهش میکنم یکم فکر کنین..."
جوابی نیامد. بادیگارد جوان عصبی داد زد:"جان... حواستو جمع کن... خواهش میکنم... میگم کجایی؟"
چند ثانیه سکوت. جان متعجب گفت:"هوم... یه.. یه مهمونخونه... تو...هنوز تو خیرونام" از زمانی که اینطور اسمش از دهان دوستش خارج شده بود، سالهای زیادی می گذشت.
مارتین کمی لب پایینش را جویید، نگران به در اتاقش نگاه کرد و با صدایی آرام گفت:"میام دنبالتون"
ولیعهد تازه هوشیار شده بود:"چی؟ میای دنبال؟ چرا؟ چی شد؟"
مارتین اخم آلود از پنجره ی اتاقش به تکاپوی تعدادی خدمه در حیاط قصر نگاه میکرد:"یکی شما رو شناسایی کرده و ازتون عکس انداخته و برام فرستاده... فکر کنم میخواد اخاذی کنه"
جان من من کنان پرسید:"چ...چی...؟ نه... نه امکان نداره... کی؟ چی شده؟من.. من دیشب... فقط رقصیدم"
مارتین کلافه غرید:"اگه من از اول جلوتون میگرفتم و اشتباه نمیکردم الان این فاجعه رخ نمی داد... سرورم شما از من فرصت خواستین... منم دادم... اما متاسفانه اشتباه بود..."

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora