پارت چهلم

159 55 9
                                    


ییبو موتورش را خاموش کرد. در حیاط را باز کرده و با موتور خاموش وارد حیاط شد.

ذهنش درگیر و خسته بود. از موتور پیاده شد و کلاهش را از سرش بیرون کشید که در خانه باز شد. نینا چان بین در ایستاده و به او خیره بود:"بالاخره برگشتی؟!"
ییبو جوابی نداد. به سمت مادرش رفت. خانم وانگ از حالت چهره ی پسرش حالش را حدس زد. از در فاصله گرفت تا ییبو وارد خانه شود:"شام چی داریم؟"
خانم وانگ به سمت آشپزخانه رفت:"مرگ موش داریم"
ییبو حوصله ی شوخی های مادرش را نداشت:"میرم بکپم"
به سمت پله ها رفت تا طبقه ی بالا و سمت اتاقش برود. خانم وانگ عصبی بود. حوله ای که در دستش بود بر روی کاناپه کوبید و غرید:"هی تو فاکینگ وانگ ییبو... دیگه خسته ام کردی"
ییبو روی پله ی چهارم ایستاد و شوکه به سمت مادرش چرخید. نینا چان دستانش را به کمرش زد و قصد ادامه ی بحثش را داشت اما با صدای در حرفش نصفه ماند. زیر لب غرغرکنان به سمت در رفت. ییبو همچنان متعجب در جایش خشکش زده بود.

از بالای پله ها با باز شدن در، جیمی و مکس را می توانست ببیند. آنها با دیدن چهره ی برافروخته ی خانم وانگ با شک و تردید وارد خانه شدند. فقط یکبار، سالها قبل این چهره ی نینا چان را دیده بودند.

پشت سر او وارد پذیرایی خانه شده و ییبو رو بین پله ها دیدند. پسرها جرات گفتن حرفی نداشتند. خانم وانگ دوباره دست به کمر شد. اول نگاه خشمگینش را به ییبو داد. پسر جواب سوالی به مادرش خیره شد و لبش را غنچه ای کرد. خانم وانگ این بار به سمت پسرها، پشت سرش چرخید و آنها را ورانداز کرد. مکس و جیمی ترسیده دو قدم به عقب برداشتند.

ییبو با دیدن حالت آنها قهقهه زد. تفاوت قدی زن میانسال با پسرها زیاد بود. با این حال وحشت را می شد در نگاهشان دید.

نینا چان با شنیدن صدای خنده ی ییبو، به سمت او چرخید و با سرعتی باور نکردنی دمپاییش را در آروده به سمتش پرتاب کرد.

صدای آخ ییبو بلند شد. دمپایی ابری نینا چان بر روی پله ها سر خورد و پایین افتاد. ییبو یک چشمش را با دستانش گرفت و بر روی پله نشست. صدای خنده ی مکس و جیمی بلند شد.

نینا چان نگران به سمت پسرش رفت. دست او را از روی چشمش گرفت:"چی شده؟ خوبی؟"
دو پسر جوان همچنان میخندیدند. جیمی گفت:"اوف چه ضربه ای بودا؟!" مکس تایید کرد:"واقعا نشونه گیری نینا چان تکه؟! لایک داره!!"
جیمی خندان به نینا چان نگران و نشسته کنار ییبو گفت:"عالی بود نینا چان... کاش یه ذره از این مهارتاتو اون احمق به ارث میبرد..."
زن میانسال کلافه به آن دو نگاه کرد:"کاش شما دو تا احمق هم کمی نگران دوستتون شین"
هر دو پسر ساکت شدند. سر نینا به سمت پسرش چرخید. ییبو دستش را از روی چشمش گرفته، پوزخند زنان به دوستانش خیره بود. پسر جوان با دیدن نگاه عصبی مادرش دوباره شروع به نالیدن کرد. نینا چان خشمگین دستش را در موهای سر ییبو فرو برد و آنها کشید:"تو موجود موذی... مارمولک کوچولو... تو فکر کردی میتونی مخمو کار بگیری؟ میدونستم اون دمپایی ابری دردی نداره..."
ییبو از درد نعره میکشید و دو پسر جوان به صحنه ی درام مقابلشان می خندیدند.

The Blue Dream / رویای آبیWhere stories live. Discover now