شام بین شوخی پسرها خورده می شد. نگاه دلتنگ جان روی دوستانش بود. به نظر می رسید اگر سالها و قرنها بگذرد این دوستی همچنان همینطور گرم و خوب باقی می ماند. از فکر به سالهای دور و نزدیک لبخندی گوشه ی لب جان نشست.
جیمی دو لپی در حال خوردن بود به جان نگاه کرد و با دهانی پر گفت:"شرا نمیهوری؟"
تکه ای کوچک از دهانش بر روی دست هارو افتاد:"هی... نمیشه دهنتو ببندی موقع خوردن؟"
جان متوجه قرمز شدن هارو شد. دستمالی از روی باکس روی میز برداشت و به سمت هارو گرفت:"آروم باش دکتر... به خاطر من این اتفاق افتاد"
هارو چشم غره ای به جیمی رفت و با دیدن چهره ی نگران خوزه بی خیال ادامه ی بحثش شد. نگاهی به جان انداخت و لبخند زد:"شرمنده جان... واقعا نمیدونم با این نمونه ی بی نظیر بی شعوری چیکار کنم"
جان تو دماغی خندید. ییبو بی خیال گفت:"هیچی... نادیدش بگیر... این موجود وقتی نسبت بهش بی تفاوت باشی میمیره"
اگرچه حرف ییبو خطاب به هارو بود اما جان ناخواسته سرش را تکان داد و با چنگال مشغول بازی با غذای داخل ظرفش شد.بعد از حرف ییبو فقط صدای چنگال و ظرفها به گوش می رسید.
بغض بدی به گلوی جان چنگ زده بود و مانع از خوردن غذایش میشد.
مکس متوجه ی حال دوستش بود، نگاهش را به سمت خوزه گرداند:"خوزه میتونی یکم آشپزی به ریتا آشپزی یاد بدی؟"
خوزه لبخند زد:"با کمال میل... اما مگه میاد اینجا؟"
مکس سرش را تکان داد:"آره قراره همشون بیان"
سم بشقاب خالی از غذایش را کمی به جلو هول داد و خودش به صندلی تکیه داد:"هلن هم میاد... فکر کنم حسابی خوش بگذره"
جیمی اخم کرد:"به شماها هوش میگذره هه هن"
ییبو خندید و ادای جیمی با دهن پر را در آورد:"به هو هم هوش میگذره هخ سوسن با هارتین و جنی"
همه خندیدند. جان شوکه سرش را بالا آورد و بی توجه به کسی که آن حرف را زده بود گفت:"مارتین و جنی میان؟"
ییبو اخم کرد. هارو از زیر میز محکم به پای ییبو ضربه زد و رو به جان لبخند زنان جواب داد:"آره متاسفانه... همشون میان اینجا سرمون خراب میشن"
جان سرش را تکان داد و از جایش بلند شد. بشقاب سم و خودش را برداشت رو به خوزه گفت:"ممنونم دکتر خیلی خوشمزه بود"
خوزه لبخند زد:"اگرچه خیلی نخوردی اما خوشحالم دوسش داشتی"
سم هم مانند جان از جایش بلند شد و برای کمک به او باهم به آشپزخانه رفتند.وقتی به آشپزخانه رسیدند سم پرسید:"جان؟ از چیزی ناراحتی؟" ولیعهد جوان بشقاب ها را روی کابینت گذاشت:"چیزی نیست... فقط..."
سم به جان خیره شد:"فقط؟"
نگاه غمگین ولیعهد دل مرد جوان را لرزاند:"فقط... میدونی آدمها افکارشونو تو حرفهاشون داد میزنن حتی تو عادی ترین حرفها"
سم لبش را گزید:"منظورت حرف ییبوئه؟"جان نیشخندی زد:"اینقدر تابلوئم؟"
سم سرش را تکان داد:"نه اتفاقا... فقط خیلی صادقی... ولی برام عجیبه تو به عنوان مردی که تو سیاستی نباید اینقدر حساس و شکننده باشی"
جان به کابینت تکیه داد:"اتفاقا برای همینه که خیلی حساسم... اگه نتونم منظور پشت حرفهای طرفمو بفهمم به درد این کار نمیخورم... این برای زندگی عادیم خوب نیس چون همش باید عذاب بکشم" سرش را بالا آورد و این بار با نگاهی خیره و لبخندی تلخ به دوستش نگاه کرد:"مخصوصا اگه اون مساله مربوط به ییبو باشه"
با ورود مکس حرف آنها نصفه ماند. سم به سمت یخچال رفت و با برداشتن بطری های آبجو و شامپاینی که جان آورده بود هر سه به سمت سالن خانه رفتند.خوزه، جیمی، هارو بعد از خوردن غذایشان و تمیز کردن میز به آنها پیوستند. هر کدام از آنها مشغول صحبت درباره ی مساله ای بودند.
ییبو در سکوت آبجو میخورد و به جان و هارو که در گوشه ای از جمع مشغول صحبتی جدی بودند، زل زد.
با کوبیده شدن بطری آبجو بر روی میز وسط سالن همه ترسیده به جیمی نگاه کردند. مرد جوان نیشخندی زد:"از این جو اصلا خوشم نمیاد... خیلی کسل کنندست... بیاین بازی"
مکس سرش را عصبی تکان داد:"نه اصلا فکرشم نکن... میدونم چی تو کلته"
جیمی نیشخندی زد:"ترسیدی؟"
مکس از این کلمه بیزار بود و دوستش نقطه ضعفش را می دانست:"نه احمق... فقط میدونم آخرش گند میخوره به همه چی"
جیمی خندید:"بذار بخوره... الان مهم کم نیاوردنته..."
ییبو از جایش بلند شد و روی زمین کنار جیمی نشست:"بزن بریم"
هارو نیشخند زنان بخ سمت دوستانش رفت با عقب راندن میز بین مبلها روبروی دو دوستش نشست. به ترتیب همه روی زمین نشستند. با اشاره ی مکس، جان هم به جمعشان پیوست.جیمی بطری آبجوی خالی شده برای بار اول چرخاند. بطری روبروی جیمی و هارو قرار گرفت. نیشخند خبیث جیمی، دکتر جوان را عصبی کرد و زیر لب زمزمه کرد:"فاک یو..."
جیمی قهقهه زد:"خب دکی جون... جرات یا حقیقت؟"
شقیقه های هارو از عصبانیت نبض میزد. نگاهی به دوست پسرش انداخت. او دوست عوضیش را می شناخت. با گفتن حقیقت قطعا سوالی درباره ی مسائل شخصی آنها میپرسید پس گفت:"جرات"جیمی دو دستش را بر هم کوبید:"میدونستم... هااه... خب تو الان میام صبر کن"
همه نگران به درخواست جیمی فکر میکردند.چند ثانیه بعد جیمی از آشپزخانه با قالب یخ برگشت:"خب دکی جون یکی از این قالبهای یخ رو میذاری لای کونت و برای ما شیک میزنی"
هارو عصبی از جایش بلند شد و با برداشتن یک تکه یخ کوچک آن را از در شلوارش گذاشت. توجهی به نگاه بقیه نکرد. نفس عمیقی کشید و با پشت کردن به جمع و خم شدن شروع به لرزاندن باسنش کرد.
چند ثانیه بعتد همگی قهقهه میزدند. یخ در شلوار هارو آب شده بود و قطره قطره بر روی زمین می چکید.
هارو بعد از تمام شدن ماموریتش با اوقات تلخی نشست. با دیدن چهره ی سرخ شده از خنده ی دوست پسرش عصبی تر شد:"نخند خوزه"
مرد جوان سرش را تکان داد و لبش را گزید تا باعث عصبانی تر شدن دوست پسرش نشود.این بار هارو بطری را چرخاند. بطری روبروی مکس و سم ایستاد.
سم پرسید:"جرات یا حقیقت؟"
مکس لبخند زد:"حقیقت"
سم پرسید:"بگو چرا اون شب غذای جیمی داروی اسهال ریختی؟"جیمی چشمانش گرد شد و داد زد:"کار تو بود لعنتی؟ من یه بازیمو به خاطر تو باختم... توی لعنتی"
جیمی به سمت مکس حمله کرد اما دوستانش او را گرفتند.مکس زیر لب غرید:"سم لعنت بهت... قرار بود هیچ وقت نگیش"
سم نیشخند زد:"اگه میگفتی جرات گفته نمیشد دیگه"
مکس سرش را تکان داد و به جیمی نگاه کرد:"شرمنده رفیق... اما اون شب جلوی ریتا خیلی ضایعم کردی اینطوری خواستم ازت انتقام بگیرم و خوشحالم که موفق هم شدم... اعتراف میکنم هیچ وقت از کارم پشیمون نشدم و نمیشم"
همه خندیدند جیمی عصبی زیر لب فحش داد. سم بطری را چرخاند. بطری به سمت جان و ییبو افتاد. جان باید می پرسید:"خب جرات یا حقیقت؟"
ČTEŠ
The Blue Dream / رویای آبی
Romanceییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...