پارت هشتم

82 33 3
                                    


"محض رضای فاک جنی!!"

ییبو نفسش را کلافه بیرون داد. دختر جوان راضی از عصبی کردن پسر جوان با لحنی آرام و پر از عشوه گفت:"ببین وانگ جوون... من با ولیعهد صحبت میکنم اما قاعده اش اینه که تو هم باهاش دیدار داشته باشی... نمیخوای بگی یه بچه ی کوچولویی که پشت من خودتو پنهون کردی؟"

ییبو ساکت بود. جنی لحن ییبو را تقلید کرد:"اوه ههه... محض رضای فاکککک... تو الان سی و سه سالته خرس گنده!!"

ییبو عصبی پیشانیش را مالید:"باشهههه... اتااقل بگو کی اینجایین؟"
جنی ذوق زده گفت:"با اومدن من کاری نداشته باش باس... من اگه تو کره ی ماه باشم هم میتونم به پرونده هام رسیدگی کنم... تو فقط کاری که میگم رو انجام بده... چون خوبیتو میخوام"
ییبو پ.زخند زد:"اینقدر زبون نریز... تو خوبی منو نمیخوام... نگران پول داداشتی و غر زدنهای عمو راج و خاله رانی... توی حریص پولو همه میشناسن"
جنی انکار نکرد:"مگه بدون پول میشه کاریو با جون و دل انجام داد؟ اوه راستی حرف پول شد... حقوق ماه قبلمو تا فردا بریزین..."
ییبو اجازه نداد جنی حرفش را تمام کند، تماس را قطع کرد. گوشی را عصبی بر صندلی کنار ماشین پرت کرد. پنج دقیقه بعد، صدای پیامک مجبورش کرد تا گوشی را دوباره بردارد:"با ولیعهد، اعلاحضرت جان هماهنگ کردم، فردا ساعت ده صبح باید به آدرسی که میفرستم، بری. شماره حسابمم زدم تا حقوقمو واریز کنی."

ییبو پوزخندی عصبی به پیام جنی زد. گوشی را بست و دوباره به همان جای قبلی پرت کرد. هر راهی میرفت به جان ختم میشد. هر کاری میکرد در نهایت با جان روبرو میشد. راه فراری از این سرنوشت نداشت.

با ییبوی درونش در بحث و جدال بود و اخم نشسته بین ابروهایش عمیقتر میشد. عصبی خودرو را روشن کرد و با کوبیدن پایش بر روی پدال گاز، با صدای بدی، لاستیکهای ماشین را به حرکت در آورد.

******

سم مقابل تلویزیون نشسته، تلفنی در حال صحبت با هلن بود:"هانی؟ میدونم سخته اما تحمل کن... هوم... باشه... بلیطتو خودم میخرم... باشه... آره اومدنت همزمان میشه با اومدن دخترا... منم دوستت دارم... بای هانی"
بعد از قطع کردن تماسش به هارو نگاه کرد. هارو بر روی مبل کناری با فاصله نشسته و در حال خواندن مقاله ای پزشکی بود:"میگم... امشب شیفت نداشتی؟"
هارو کمی سرش را بالا آورد، نیم نگاهی به سم انداخت و دوباره سرش را پایین برد:"داشتم... اما خوزه نذاشت و بدون اطلاع مرخصی رد کرد"
سم کوتاه خندید. با صدای بلند جیمی که از اتاقش بیرون آمده بود، سم به انتهای سالن نگاه کرد:"چه عجب بیدار شدی بالاخره؟"
جیمی دستهایش را بالا برده و در حال کشیدن عضلاتش بود:"وای وای نگوووو... امروز یه گراز احمق امده بود برای آموزش... باردارم کرد... فاک"
هارو با لحنی جدی هشدار داد:"جیمی؟؟"
جیمی ایستاد و سرش را کمی بالا برد. با دیدن سر هارو در کاناپه ای که پشت به او بود متعجب گفت:"اههه تو اینجایی دکی؟؟ چقدر عجیب؟؟"
سم خندان گفت:"بله... الانم بهتره هشدارشو جدی بگیری... چون خوزه تو آشپزخونه داره شام درست میکنه و قرار نیست همه ی کمالاتتو بیرون بریزی... یه امشب مراعات کن"
جیمی لبش را غنچه ای کرد:"آآووو نمیدونستم... "
با حرکت مسخره ی او سم دوباره خندید و هارو اخم کرد.

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora