پارت سه

264 81 39
                                    

"قربان... متاسفانه هنوز خبری از شاهزاده نیست..."

کنت خوان عصبی در اتاقش راه می رفت. بی دلیل گاهی به ساعت دیواری بزرگ اتاق و گاه به پنجره ی عمارت خیره می شد. یک روز گذشته و خبری از پسر او که قرار بود سه ماه آینده ولیعهدی اش رسما اعلام شود، نبود.

گامهای بلندش را به سمت مشاور جوانش تند کرد. سیلی محکمی بر صورت او کوبید:"تو میفهمی چه غلطی کردی؟ از کجا معلوم این کار تو نباشه؟ کی... کی پشت این اتفاقه؟"

اسلحه را از کمری کنار مشاور بیرون کشید و به سمتش نشانه گرفت:"زود باش حرف بزن..." دستانش از خشم و استیصال می لرزید. مشاور تکانی نخورد و در جایش خشک ایستاد. او می دانست اشتباهش قابل جبران نیست. با این غفلت او در واقع امنیت کشور را زیر سوال برده بود.

در میان فریادهای کنت خوان، در اتاقش باز شد و پرنس پیلار عصا زنان وارد شد. با حضور او، مشاور به سمت پرنسس چرخید و مقابلش تعظیم کرد.

پیرزن نگاهی به پسر خشمگینش انداخت:"خوان... پسرم... بهتر نیست به جای فریاد زدن و تیز کردن گوش دشمنانمون، کمی به خودت مسلط باشی و این مشکلو به شکل صحیحش مدیریت کنی؟"
دست کنت سر خورد و آویزان کنار بدنش قرار گرفت:"مادر... جان اون بیرون تو خطره... من اینجام و هیچ کاری جز انتظار از دستم بر نمیاد...این که نمیدونم کجاست... چه حالی داره و من... "

پیرزن کنار او قرار گرفت. سرش را بالا برد و با وجود پشتی خمیده و قدی کوتاهتر، دستش را تا جایی که می توانست بالا برد و گونه ی پسرش را نوازش کرد:"میفهمم چی میگی و چه حسی داری پسرم... اما باید صبور باشیم... جان نوه ی عزیز منم هست..."

به سمت صندلی های مهمان رفت. نشست و پس از کمی تفکر گفت:" فعلا باید کسانی که قابل اعتمادن رو انتخاب کنیم تا به صورتی نامحسوس دنبالش بگردن...به هیچ عنوان نباید بذاریم این خبر جایی درز کنه نه حالا نه بعدا..."

پرنسس نگاهی به مارتین انداخت:"مارتین تو از بچگی به همراه پدرت به این خاندان خدمت کردی... من باید بهت اعتماد کنم همونطور که به پدرت اعتماد داشتم؟"

پسر جوان مقابل پرنسس سرش را خم کرد:"پرنسس پیلار، این خطایی غیر عمدی به دلیل شلوغی زیادی مراسم بود... اگه محافظین به زائرین فشار می آوردن قطعا این قضیه شک برانگیز می شد... تو همون مراسم با شناسایی ولیعهد، قطعا رسانه ها جنجال می کردن.. اما به خاطر همگونی لباسها و حمله ی ناگهانی مردم برای لمس مجسمه ی مریم مقدس، همه چی بهم ریخت... و ما ایشون رو گم کردیم... پرنسس، ولیعهد برای من به غیر از ولیعهد بودن، ارزش دیگه ای هم دارند... ایشون از بچگی دوست من بودند و دانشگاه رو اگرچه با فاصله ی سنی اما باهم گذروندیم... حاضرم جونمم رو بدم تا به ایشون آسیبی نرسه..."

صداقت چشمان مشاور جوان، حقیقت درون قلبش را فریاد می زد.

پرنسس سرش را تکان داد. با نگاه کردن به چشمان پسرش گفت:"کنت خوان، پسرم... خودت به خوبی میدونی که نه تنها خواهرها و برادرات، بلکه برادرم،خوان کارلوس و پسرش فیلیپه، شاه فعلی، از این که بشنون، جان گم شده، خوشحال میشن و اگرم امیدی به پیدا شدنش باشه، کاری میکنن که دیگه نشه پیداش کرد... همینطور اعتبار عمارت و خاندان باداخوس زیر سوال میره و هزاران حواشی دیگه... پس فعلا هر گونه ملاقات و رفت و آمد غیر ضروری به قصر رو کنسل میکنیم... باید مسیح رو شاکر بود که این اتفاق بعد از مراسم سال نو افتاده..."

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora