پارت چهل و ششم

147 54 14
                                    


جنی در را باز کرد. خودش گوشه ای ایستاد تا الکس وارد خانه شود. الکس با سری پایین افتاده وارد خانه شد. همگی در سکوت، نشسته و ایستاده به او زل زده بودند.

خاله باسیا طاقت نیاورد. دوان دوان به سمت پسرش رفت. دستانش را دور صورتش قاب کرد و او را بوسید. محکم بغلش کرد و اشک ریخت. همگی کم کم دور او جمع شدند. عمو خوآن جلو نیامد و از دور شاهد استقبال دیگران از پسر خطاکارش ماند.

پسرها پر سر و صدا وارد خانه شدند. مکس عصبی جلو رفت. صدای سیلی خورده شده بر گوش الکس، همه را مبهوت و میخکوب کرد. مکس یقه ی برادرش را گفت و او را با شدت تکان داد:"توی آشغال حرومزاده... تو باعث شدی همه ی ما خورد شیم... تو به همه ی این آدمایی که اینجان عذرخواهی بدهکاری... از همه بیشتر به جان بدهکاری..."
ییبو جلو آمد و دستش را بر روی دست مکس گذاشت:"کافیه پسر..."
اشک الکس جاری شد. مکس پشیمان دستش را پس کشید.

الکس هق هق کنان گقت:"متاسفم... خیلی متاسفم... متاسفم"

*****

پرنسس پیلار زیر چشمی به نوه اش نگاه میکرد. سر جان پایین و مشغول تیکه کردن استیکش با ذهنی درگیر بود. ساین سکوت همیشه در آن محیط سرد جاری بود. در گذشته سر و صدا و هیجان جان شکننده ی این سردی بود. اما حالا ولیعهد نیز مانند آنها شده بود.

شام در میان صدای کم و گاه و بیگاه چاقو، قاشق و چنگال خورده شد. پرنسس با دستمالی دور دهانش را تمیز کرد. از جایش با کمک پیش خدمت میانسال برخاست. عصایش را از او گرفت و قصد رفتن داشت که جان همزمان از روی صندلیش بلند شد:"پرنسس!؟"
نامیده شدن عنوان رسمی پیرزن از دهان نوه اش تنها یک معنی داشت: جان در حال کشیدن دیواری بین روابط خودش با افراد کاخ باداخوس است.

پیرزن ایستاد:"بله ولیعهد!"

جان لبخند محوی زد:"من هنوز ولیعهد رسمی کشور نشدم... بهتر نیست خوددارتر باشین؟"
کنایه ی جان به مذاق پیرزن خوش نیامد، اخم کرد:"فکر کنم بعد از این همه سال خودم بهتر از هرکسی بدونم چه چیزی چه زمانی برای بیان شدن مناسبتره... درخواستی داشتین؟"

چان سرش را تکان داد:"بله... باهاتون حرفی داشتم"
کنت دستال را بر روی میز گذاشت. از پشت میز برخاست و رو به جان پرسید:"منم میتونم بیام؟"

جان لبخند زد:"البته... شما هم باید باشین..."
پیرزن جلوتر از همه راه افتاد. دو مرد پشت سر او با فاصله حرکت کردند. با ورود پرنسس به اتاق کارش، پدر و پسر نیز وارد آن شدند. هر کدوم بر روی یک صندلی نشستند. جان برگه ای را بر روی میز گذاشت. با اشاره ی پرنسس، پیش خدمت برگه ها را از روی میز برداشت و تعظیم کنان به پیرزن داد. پرنسس عینکش را بر روی چشمش گذاشت و مشغول خواندن متن آن شد.

ده دقیقه در سکوت گذشت. کنت نگاه نگرانش بین چهره ی جان و پرنسس میچرخید. پیرزن عینکش را در آورد و رو به جان گفت:"خب؟ این شروط برای چیه؟ "

جان سعی کرد محکم و مسلط به خود حرفهایش را بزند:"اینا همون شروطیه که گفتین بگم... من برای قبول درخواست ولیعهدی از جانب شما نیاز دارم تا شما این شروط رو قبول کنین..."

پیرزن جدی پرسید:"و اگه قبول نکنم؟؟"
جان جدی تر از او پاسخ داد:"منم درخواست ولیعندی رو قبول نمیکنم..."
ابروهای پرنسس در هم شد:"این تهدید بود؟"
جان سرش را تکان داد:"نمیدونم شما چظوری این قضیه رو میبینین... تهدید نیست در واقع یه معامله است"
پرنسس پاسخ داد:"چه معامله ایه که شروطش باعث میشه در آینده مشکلات زیادی پیش بیاد؟"
جان قبلا جوابهایش را آماده کرده بود:"این حرفتون معنی خوبی برای من نداره... در واقع میشه گفت شما از کسی دارین درخواست میکنین ولیعهد بشه که هیچ تدبیر و اندیشه ای نسبت به آینده ی کشور نداره؟!"

به یکباره سکوت برقرار شد. کنت سرش را پایین انداخت و خوشحالیش را از هوش پسرش، پشت نیشخند نقش بسته بر صورتش، پنهان کرد.

صدای نفس آه مانند پرنسس سکوت اتاق را شکست:"فردا تصمیم نهاییمو بهت اعلام میکنم...کمی خسته ام و نیاز به استراحت دارم..."
جان و کنت با تعظیم به پرنسس از اتاقش خارج شدند.

پدر و پسر در سکوت به سمت اتاقشان قدم بر میداشتند. با ایستادن کنت، جان هم متوقف شد:"چیزی شده؟"
کنت به جان نگاه کرد:"میتونم بپرسم چه شروطی بود؟"
جان لبخند زد:" آزادیمو خواستم..."
کنت خندید:"هوم... بهت افتخار میکنم پسرم... تو ولیعهد لایقی هستی... میتونم با اطمینان بگم از پدرت بهتری"
جان اخم کرد:"اینطور فکر نمیکنم پدر... من بهتون افتخار میکنم"
کنت به سمت جان رفت. شانه های پسرش را میان پنجه هایش فشرد. با قلبی مملو از عشق گفت:"هر کاری بکنی یا هر تصمیمی بگیری ازت حمایت میکنم جان... این بار تنهات نمیذارم و کوتاه نمیام"
جان لبخند زد و در آغوش گرم و امن پدرش غرق شد.

The Blue Dream / رویای آبیМесто, где живут истории. Откройте их для себя