پارت پنجاه و سوم

141 47 19
                                    


"دقیقا همینا رو گفت حرومزاده..."

مکس لمیده بر صندلی بالکن، کمی چانه اش را خاراند:"خب... باید چیکار کنیم؟"
ییبو از روی پله ها بلند شد و به سمت آنها رفت. یکی از صندلی ها را بیرون کشید و بر رویش نشست. پاهایش را بر میز گذاشت:"نه میشه قبول کرد بازی شروع نشده رو باختیم نه میشه بگیم آماده ایم براش
"

جیمی پوزخند زد:"شده یه اره تو کونمون... نه میشه بیرون کشیدش نه بیشتر فرو کرد تو..."

سم نگاه متفکری به مارک انداخت:"نمیشه زمان مسابقه رو عقبتر انداخت؟"
قبل از اینکه مارک جواب بدهد، گوشیش زنگ خورد. شماره ناشناس و کمی عجیب بود.

اخم کمرنگی بین ابروانش نشست. بی توجه به نگاه پرسشی دوستانش، جواب داد:"بله؟"

صدای آشنای مخاطب او را شوکه تر کرد:"سلام مارک... جانم... میتونم ازت بخوام بدون اینکه کسی متوجه بشه، یه دیدار کوتاه باهم داشته باشیم؟"

مارک نگاهش را بین دوستانش چرخاند و بر روی ییبو ثابت ماند:"البته..."
جان گفت:"ممنونم... یه حرفیه بین خودمون دو تا... آدرسو برات میفرستم و باهات هماهنگ میکنم"
مارک گوشی در دستش به صفحه ی سیاه آن نگاه میکرد. جیمی پرسید:"کی بود؟"

مارک متوجه ی سوالش نشد:"ها؟"
ییبو اخم کرد:"میگه کی بود؟
"
با صدای نوتیف پیام، مارک به کوشیش نگاه کرد:"بچه ها من باید برم... یه کار فوری برام پیش اومده"
مارک منتظر جواب آنها نماند. با عجله دوستانش را در میان انبوهی از پرسش های بی جواب، تنها گذاشت.

ییبو عصبی اخمش را بیشتر کرد:"اون یابو چش شد یهو؟"
مکس خیره به مسیر رفته ی مارک گفت:"سوال خوبیه... اما هیچ کدوممون نمیدونیم دلیلش چیه"

جیمی بی حوصله بلند شد:"من باید برم باشگاه..."
مکس و سم هم برخاستند. سم گفت:"منم باید برم پیش هلن..."
مکس سرش را تکان داد:"منم با ریتا قرار دارم"
ییبو پایش را از روی میز برداشت و محکم بر زمین کوبید:" منم چیکار کنم پس؟"
جیمی جوابش را داد:"با من بیا... بریم یکم تمرین کنیم"
ییبو کلافه غر زد:"حسشو ندارم... میرم خونه درس بخونم"
جیمی با لحن مسخره ای گفت:"خفه شو بابا... من که میدونم میری تهش تو تختت جق میزنی... پس گوه نخور پاشو بریم باشگاه... اونجا لااقل دو تا مشت میزنی این و اون، یکم خالی میکنی خودتو..."
دوستانش با حرف او خندیدند. ییبو عصبانی برخاست:"بریم حمال... دوست دارم یه چندتایی مشت بکوبم تو اون صورت ایکبیریت"

پسرها در حالیکه با هم کل کل میکردند از ایوان خانه کروزها پایین آمدند و بعد از خداحافظی از هم هر کدام مسیری متفاوت را در پیش گرفتند.

******

مارک موتورش را مقابل ساختمان پارک کرد. کلاه را از سرش برداشت و به ساختمان بلند و تیره زل زد. همه ی آن نما شیشه ای و سیاه بود. از بیرون، داخل ساختمان دیده نمی شد. مارک در حال تحلیل موقعیتش بود که دو مرد با لباس رسمی به او نزدیک شدند:"آقای مارک فورد؟"

The Blue Dream / رویای آبیOù les histoires vivent. Découvrez maintenant