پارت بیست و نه

150 56 7
                                    


لیوان بزرگ آبجو خوریشان را به هم زدند. مارک با صدای بلند اعلام کرد:"ورود پر افتخار دکتر سکسی رو به جمع اوباش تبریک میگم.... یوهوووو..."
همگی هورا کشیدند. کتک خوردن جیمی جز برنامه نبود اما با ورود به بیمارستان سه پسر جوان با دیدن برخورد کارکنان، به ویژه رییس بیمارستان با آنها، همینطور چهره ی ناراحت هارو تصمیم گرفتند تا به شلوغ کاری هایسان در حیاط بیمارستان ادامه بدهند. آنها موفق شدند هارو را با خود همراه کرده از بیمارستان بیرون بکشند. در جشن آبجو بارسلونا، پنج مرد جوان مشغول خوشگذرانی شدند. جان سعی کرد کمتر بنوشد و از دور به منظره ای که دلگرمش میکرد زل بزند.

در دنیای خودش غرق بود، با نشستن دستی بر شانه اش، از فکر بیرون آمد و سرش را بالا گرفت. هارو لبخندی زد، صندلی کنار جان را کمی جلو کشید و بر رویش نشست:"چطوری پرنس؟"
جان شوکه نگاهش کرد:"ای... این..."
هارو کوتاه خندید:"بابا جان... اینو همه میگن... تو هم شرطی شدیا... به هر کی میگن شازده و پرنش که واقعا نیست... الان به این اوباش بگم شازده، به نظرت واقعا هستن؟"
با انگشت اشاره دوستان خندان در حال رقصش، وسط کلاب اشاره کرد.

جان لبخند زد:"نه ولی قبول کن خیلی با معرفتن..."
هارو اخم کرد و به سمت بارمن چرخید. مشروب مدنظرش را سفارش داد و گفت:"تو نمیدونی اونا چه غلطایی کردن... اگه این کاراشونو ادامه بدن... فکر نکنم حتی به فارغ التحصیلی برسم دیگه چه برسه به تخصصم..."
جان قهقهه زد. با نگاه خیره ی هارو، یکهو ساکت شد
:"چیزی شده؟"

هارو لبخند زد:"نه... خنده ات قشنگه... دوست دارم"
با تعریف ساده ی هارو گونه های جان رنگ گرفت. این بار پزشک چوان خندید:"وای پسر خیلی با مزه ای"
با خندیدن هارو، جان هم چند ثانیه بعد همراهش شد. نمیدانست چرا می خندد، فقط حس خوشحالی داشت.

گاهی انسانها نیاز به دلیلی برای خندیدن ندارند. قلبشان به دنبال راهی است برای نشان دادن لحظه ای که در آن غرق خوشبختیند.

برای جان تمام این لحظه ها سرشار از شادی و خوشبختی بود.

هارو کمی از شرابش نوشید:"فردا باید بری؟"
جان یکهو غمگین شد. کمی به هارو و بعد به دوستان بی خیال وسط کلابش نگاه کرد:"هوم... تقریبا ده صبح اینا..."
هارو سرش را تکان داد:"خوبه... باهات میام... نگران نباش"
جان سرش را پایین انداخت و به کف آبجوی کف لیوان بزرگ درون دستش خیره شد:"راستش نگرانیم از ندیدن دوباره ی شماهاست..."
هارو چند دقیقه ساکت ماند. به نظر میرسید برای گفتن حرفی تردید دارد و در حال حلاجی در ذهنش برای چگونه بیان کردنش است:"تو... عاشق شدی؟"

ولیعهد چشمانش را بست، گوشه ی لب پایینش را به دندان گرفت و لیوان را بیشتر میان دستانش فشرد. هارو ادامه داد:"البته اگه یادت باشه قبلا هم یه دستی زدم بهت... ییبو پسر خوبیه اما..."
قبل از اتمام حرفش، صدای فریاد جمعیت مست وسط کلاب را شنید. همه دایره وار دور چند نفری که در حال کتک کاری بودند، جمع شده بودند.

هارو لعنتی زیر لب فرستاد و همزمان با چند نفر از نیروهای کلاب به سمت جمعیت رفت.

ده دقیقه جدا کردن افراد درگیر طول کشید اما بالاخره جو عادی شد و همگی مشغول رقصیدن شدند. هارو، مارک را کشان کشان به سمت میز بار، کنار کلاب کشاند. گوشه ی لب هارو پاره شده بود. هارو تقاضای کمی یخ از بارمن کرد.

ییبو و جیمی بعد از جدا کردن دوستشان از زد و خورد، وسط کلاب ماندند و برای چک کردن حال مارک نیامدند. این نوع واکنش برای جان با توجه به شناختی که از دوستی آنها داشت، عجیب بود.

هارو تکه یخ را به سمت مارک گرفت. پسر جوان عصبی غرید:"ولم کن... هیچی نیست..."
هارو با عصبانیت چونه ی دوستش را گرفت و فشرد:"فقط خفه شو و بذار کارمو بکنم..."
مارک اخم کنان ساکت شد. هارو گفت:"خوبه سگ وحشی... حالا بگو دقیقا چی شد؟!"
مارک گفت:"مرتیکه ی کثافت کاری که نباید رو کرد منم ادبش کردم..."
هارو نکاهش را از یخ و لب دوستش گرفت و به چشمان دوستش زل زد:"کاری که نباید!! چی هست از نظر تو؟"
مارک اخمش غلیظتر شد:"خودت خط قرمزامو میشناسی..."
هارو سرد پاسخ داد:"نه... نمیشناسم... و اینکه اکه اینقدر فهمیده ای چطور خط قرمزای من برات پشمه؟!"
مارک دست دوستش را پس زد و کمی از او فاصله گرفت:"اون حرومی به بچه ها زل زده بود"
هارو گفت:"خب؟ جرم نکرده که... تازه دوستای درازت چه زیبایی دارن که تو فکر کردی میخ اونا شده؟ اینکه تو اون نکبتها رو خیلی خاص و زیبا میبینی دلیل نمیشه از دید بقیه هم خیلی خاص باشن"
مارک پوف کلافه ای کشید:"تو خودت میدونی این کلاب مختلطه و همجنسگراها هم هستن..."
هارو یخ را داخل لیوان آبجوخوری جان انداخت:"خب؟ عجیبه؟ همه آدمیم... اونا هم"
مارک عصبی غرید:"نه بابا؟؟؟ نمیدونستم... مثل ایمه که بگی من هم آدمم... خودم میدونم منم آدمم"
هارو نگاهش را به وسط کلاب داد:"مارک چرا واضح حرفتو نمیزنی؟"

مارک با لحنی آرام گفت:"اومد جلو و دستشو رو باسن ییبو کشید... منم دیدم... دعوامون شد"

هارو خندید:"خب؟ باسن ییبوئه... به تو چه؟ خودش باید از خودش دفاع کنه نه تو!! تازه شاید خوشش اومده باشه اصلا؟"
مارک داد زد:"حق نداره...
"

جان از شنیدن دلید دعوای مارک شوکه شد. نیشخندی بر لبان هارو نشست:"آهاااا... پس غیرتی شدی؟؟"
هارو جوابی به کنایه اش نداد:"درسته کهمن هم جنسگرام... اما میدونی عشقم ییبوئه... خودشم میدونه حتی اگه هزار بار منکرش بشه..."
هارو جوابی نداد و زیر چشمی به دستان گره شده از خشم جان خیره شد. حدس او درست بود.

اینجا عشقی نو، متولد شده بود.

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora