پارت سی و هشتم

126 46 7
                                    


با خروج ییبو از اتاق، جان بعد از چند ثانیه، به دنبال او از اتاق خارج شد. برای او هیچ کدام از سیم هایی که هنوز به بدنش متصل بودند، مهم نبود. در میان نگاه شوکه بادیگاردها بدون اینکه مسیر را بشناسد با حس قلبیش قدم در راه رفته ی ییبو گذاشت. انتهای سالن مارتین را در حال صحبت با ییبو دید.

مارتین بدن سفید پوش جان را شناخت. نگران به سمتش رفت. با حرکت مارتین به سمت جان، ییبو نیم نگاهی به ولیعهد انداخت، رویش را برگرداند و با گامهایی بلند از آنجا دور شد. جان منتظر مارتین نماند، بی توجه به دل نگرانی های مشاور جوان دوان دوان به سمت ییبو رفت.

سالن سرد و ساکت بیمارستان سلطنتی مانند تونلی بی انتها کش آمده بود و جان کابوس وار به ییبو نمی رسید. بغض آلود داد زد:"ییبو؟ ییبو؟!"
جوابش سکوت و قدمهایی تندتر بود. جان دوباره داد زد:"ییبو؟!!! خواهش میکنم وایسا... "
ییبو ایستاد. دستان گره شده اش، بیانگر خشمش بود. جان هم ایستاد، کمی خم شد و دستش را بر روی زانوهایش گذاشت تا نفسی تازه کند.

انتهای کابوسش ماندن ییبو بود.

لبخند محوی بر روی لب جان نشست و با گامهایی نرم و آرام به سمت ییبو رفت. دوستش همچنان پشت به او ایستاده بود. جان آهسته گفت:"من نمیدونم منظورت از حرفهایی که زدی چیه؟ من فقط یادمه پشت موتورت نشسته بود که یهو چشمام سیاهی رفت و بعدش هم درد بدی حس کردم..."
مکث کرد و نفس خسته اش را پر صدا بیرون داد:"آره... تو راست گفتی... سطح ما فرق داره..."
ییبو با چهره ای سرخ از عصبانیت به سمتش برگشت. نگاه جان بر خلاف او آرام بود:"اینقدر سطحمون فرق داره که من برای یه روز بیشتر موندن پیشتون، به کاخ التماس کردم... شما اینقدر سطحتون متفاوته که من آرزو و حسرت داشتنشو دارم... "
ییبو پوزخند زد و این از نگاه ولیعهد دور نماند. جان بدون ترس و نگرانی با قدمهایی محکم و بلند فاصله ی بین خودشان را طی کرد و به ییبو رسید:"اینقدر به بودنتون نیاز دارم که انگار قبل شما اصلا وجود نداشتم و زندگیم قبل دیدن شما رو به خاطر نمیارم... این کسی که اینجا وجود داره رو شما ساختین... میشه باورم کنی؟"
ییبو بازهم به سکوتش ادامه داد. خیره به سیاهی چشمان جان، دنبال چیزی می گشت. ولیعهد گفت:"من نمیدونم چی شده یا کی همچین حسی بهتون داده... اما از طرف خودم میگم که من به بودنتون نیاز دارم چون خانواده ی منین..."
نیشخند ییبو بدن جان را لرزاند:"نه... اشتباه نکنین اعلیحضرت... غذا، خونه، لباسهای حقیرونه ی ما کجا و شما کجا؟ تفریحات احمقانه ی ما که از خندیدن به اسهال رفیقمونه تا رقص های خیابونی کجا و رقصهای سلطنتی و مهمونی های مجلل شما کجا؟ ما واسه دو دنیای متفاوتیم... تفریح شما تموم شده و حالا وقتشه که به کاخ زیباتون برگردین..."
جان تمام کنایه های او را فهمید. اشاره ی ییبو به خاطراتشان بود. به خنده های حقیقی و صادقانه شان.

اشک در چشمانش حلقه زد. ییبو به سمت مسیر پشتش برگشت تا مسیرش را ادامه دهد. جان بی اختیار و سریع، به بازوی او چنگ زد:"وایسا... چرا... چرا باورم نمیکنی؟ باید چیکار کنم تا..."
ییبو به تندی به سمتش برگشت:"نیاز نبود کاری بکنی... گاهی فقط باید صادق بود... من بهت اعتماد داشتم و باهات صادق بودم اما تو حتی سعی نکردی که بهم اعتماد کنی..."
جان کلافه داد زد:"معلومه چه مرگته؟ مگه چیکار کردم؟؟"

ییبو تکخندی عصبی زد:"همه میدونستن تو کی هستی... جز من... این فقط یه معنی داره... من آدم قابل اعتماد تو نبودم و همچین آدمی هم نمیتونه دوست آدم باشه..."
جان جوابی برای ییبو نداشت. سرش را پایین انداخت. بعد از چند ثانیه ی طولانی زمزمه کنان گفت:"میترسیدم... از طرد شدن از طرفت میترسیدم... فقط همین"
ییبو نگاهش خیره به او و در حال اعتراف ساده و احمقانه ی جان بود. به قدری توجیه او برای ییبو غیر قابل باور بود که باعث خنده اش شد. با صدای بلند خندید:"تو... فکر کردی من احمقی چیزی هستم؟؟؟"
انتظار شنیدن جوابی از ولیعهد را نداشت و ذهنش نیز حوصله ی شنیدن توضیحات احمقانه اش را نداشت. کمی به جان نگاه کرد و بعد بدون خداحافظی از او جدا شد.

ترس جان بی دلیل نبود. حالا آن دالان بی انتها و دور شدن ییبو در حال تکرار بود. کابوس جان شروع شده و او نگران بود.

جان دوست نداشت خانواده ی جدید و عزیزش را از دست بدهد حتی اگر به قیمت از دست دادن جانش تمام می شد.

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora