باز شدن ناگهانی و بی اجازه ی در چهار خانه در این خیابان از بارسلونا امری عادی بود. خانواده ها به این امر از سالهای دور عادت کرده بودند.
سه زن میانسال در حال خنده و شوخی مشغول درست کردن دسر و کلوچه بودند. نینا چان با شنیدن صدای باز و بسته شدن در ورودی با صدای بلند هشدار داد:"هرکی هستی بهتره که کفشاتو جلوی در درآورده باشی..."
چند دقیقه گذشت و جوابی شنیده نشد. آمی چان، خاله باسیا و نینا چان همزمان ساکت و بهم خیره شدند. دست از کار کشیدند و به سمت هال خانه رفتند. جان وسط هال ایستاده و به آنها خیره شده بود.همگی با دیدن او شوکه و بی حرکت جلوی در آشپزخانه ایستادند. نینا چان پرواز گنان به سمت جان رفت:"پسرم... جان؟!! چرا چیزی نمیگی پس؟؟" خودش را در آغوش او انداخت. جان زن را محکم در آغوش کشید و با صدایی خش دار از بغض، به آرامی جواب داد:"نمیدونستم چی باید بگم؟!؟"
زن میانسال صورت خیس از اشکش را به لباس او چسباند:"پسره ی احمق... این خیلی سادست... وقتی بعد از مدتها میای خونه باید داد بزنی بگی من اومدم..."
جان کوتاه خندید. خاله باسیا و آمی چان به سمت آنها رفتند. تردید آنها برای نزدیک شدن به جان زیاد بود. نینا چان سرش را از آغوش ولیعهد بیرون آورد و سرش را به سمت دوستانش چرخاند:"چرا هاج و واج موندین... بیاین جلو دیگه"
هر دو زن به سمت آغوش باز جان و نینا چان رفتند. نیم ساعت از حضور جان در خانه ی وانگ میگذشت. جان در همان نیم ساعت فهمید چقدر دلتنگ افراد آن محله و خانه بود. او حتی دلتنگ آشپزخانه شان بود. دلتنگ لحظات شاد و گرمی که در روشنی آفتاب و بین بوهای خوب کلوچه و غذا به حرف زدن می گذشت.سه زن در حال بحث و تعریف بسیاری از اتفاقات برای جان بودند و کسی متوجه ی صدای موتور بیرون از خانه نشد. صدای خاموش شدن موتور ییبو را فقط ولیعهد شنید.
گوشهای جان در آن مکان و زمان به هر صدایی حساس شده بود.
صدای قدمهای ییبو که هر لحظه به در خانه نزدیک تر میشد را می شنید و با هر قدم او تپش های قلبش ناخواسته بیشتر می شد. در خانه باز و ییبو پر سر و صدا وارد خانه شد:"مامی؟ عشقم؟ کجایی؟ چه بویی میاد... به به..."
وارد آشپزخانه شد. زمان متوقف شد. نگاه ییبو و جان در هم گره خورد. ییبو شوکه به او زل زد. نگاه جان دلتنگ بود.نینا چان با لحنی شاد و سرخوش گفت:"ییبو؟؟ دیدی بالاخره جان خودش اومد؟"
ییبو صدای مادرش را شنید اما عاجز از هر عکس العملی بود. با صدای دوباره ی در و سر و صداها معلوم بود بقیه پسرها هم آمده اند. پس گردنی محکمی به گردن ییبو خورد و او را از فکر و خیال بیرون کشید. جیمی در حالی که از زدن پس گردنی راضی بود گفت:"حیوون سرتو میندازی میری واسه خودت؟"
بی توجه به ییبو از کنارش گذشت و وارد آشپزخانه شد. با دیدن جان جیغ بلندی کشید:"یااااا خداااااااا... جان؟ واقعا خودتی؟؟؟ وای خدای من... پسرررررررررر!!!"با عجله به سمتش رفت و جان را از پشتش در آغوش کشید. مکس و سم با شنیدن صدای جیمی به سمت آشپزخانه و جان رفتند. هیاهوی زیادی در آشپزخانه برپا شده بود.
ییبو خیره به شادی دوستانش، لبخندی گوشه ی لبش نشسته بود. با صدای مردانه ی هارو کنار گوشش ترسیده دو قدم به عقب برداشت:"تو؟؟ نمیخوای بری یه سلامی بکنی؟!"
ییبو دستش را بر روی گوشش گذاشت و به سمت هارو چرخید. عصبانی گفت:"چته یابو؟؟ چرا اینطوری میکنی؟"
هارو شانه اش را بالا انداخت:"نمیدونم؟ وسط راه جلوی در وایسادی عین این عاشق های خسته و دلتنگ... گفتم تکلیفتو روشن کنی با خودت تا ما هم بتونیم رد شیم..."ییبو دو قدم دیگر عقب کشید. هارو به جمع اهالی آشپزخانه پیوست:"همتون جمعین فقط دکتر سکسیتون کمه..."
در بین تیکه ها و اعتراض همه این جان و نینا چان بوند که به استقبال او رفتند. نیم ساعت به همین صورت بین آنها گذشت.
جان به بهانه ی سرویس بهداشتی از آنها عذرخواهی و جمعشان را ترک کرد. به سمت پله های طبقه بالا رفت. دستش را بر نرده ها گذاشت و با دلتنگی زیاد پله ها را بالا رفت. تمام خاطراتش هر چند کوتاه در سرش مرور میشد. لبخند زنان به اتاق ییبو نزدیک شد. انگشتان دستش از روی استرس سرد شده بودند.
مردد و نگران دستش را به در بسته ی اتاق رساند و آن را پایین کشید. ییبو بر روی تختش دراز کشیده، ساعدش را بر روی چشمانش گذاشته بود.
جان وارد شد و در را بست. فکر کرد ییبو خوابیده، چند قدم به سمت تختش برداشت. کمی به چهره ی ییبو خیره شد. اما با ندیدن کامل چهره ی او، از همانجایی که ایستاده بود مشغول دید زدن اتاق او شد.
"چی شد برگشتی؟"
جان ترسیده سرش را به سمت ییبو چرخاند. او هنوز در همان حالت دراز کشیده بود. ییبو تمام مدات بیدار بود:"چرا باید ولیعهد برگرده به جایی که ازش ضربه خورده؟ ولیعهدی که کمتر از یه هفته ی دیگه مراسم بزرگی داره؟!"
جان قبلا خودش را برای جواب دادن به این پرسش ها آماده کرده بود اما حالا هر چه فکر میکرد جوابی به ذهنش نمی رسید. دهانش چند بار باز و بسته شد تا پاسخی بدهد اما جز سکوت چیزی از بین لبانش خارج نشد.ییبو دستش را برداشت و در یک حرکت بر روی تختش نشست. هر دو برای چند ثانیه بهم خیره شدند. ییبو خودش را به لبه ی تختش رساند و با سرش پایین افتاده مشغول بازی با انگشتانش شد:"معذرت میخوام که قضاوتت کردم"
جان ساکت و متحیر همچنان به او خیره ماند. ییبو سرش را بالا نیاورد و با همان لحن و صدا ادامه داد:"میتونیم؟ میتونیم مثل قبل دوستای خوبی برای هم باشیم؟"
سرش را بالا آورد و خیره به چشمان جان گفت:"میتونی منو ببخشی و بهم فرصت بدی دوستیمو بهت ثابت کنم؟ بی باک؟"
BẠN ĐANG ĐỌC
The Blue Dream / رویای آبی
Lãng mạnییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...