• بکهیون
"من گیج شدم. واقعا میگم؛ چرا الان؟ خودت گفتی که قرار نیست کاری درموردش بکنی"
سهون درحالیکه بهش نگاه میکرد عرق صورتش و با حوله پاک کرد. بعد ازینکه تمرین سهون تموم شده بود بکهیون و جونگده اومده بودن پیشش و روی صندلیهای خالی سالن تمرین نشسته بودن. بکهیون راجب قرارش با تیونگ گفته بود و اگه میخواست صادق باشه انتظار این ریاکشن و نداشت.
"حق با توعه ولی شماها برام هیچ انتخاب دیگهای نذاشتین و با این واکنشتون باید بگم اونیکه الان گیج شده منم؛ این شما نبودین که میخواستین همچین کاری کنم؟"
جونگده یه بطری به سهون داد و گفت:
"آره ولی نه اینجوری... تو فقط بخاطر ما داری اینکار و میکنی. این اشتباهه؛ تیونگ ممکنه بعدش ازت بخواد که باهاش قرار بذاری، بازم قراره بخاطر ما قبول کنی؟"
بکهیون شونه بالا انداخت.
"جدی منو گرفتین؟ البته که نصف دلیلی که این قرار و قبول کردم بخاطر شماست ولی همش این نیست. دارم سعی میکنم که به اصطلاح دیوارای اطرافم و بشکنم و خب راستش تیونگ اونقدرا هم بد نیست...دوست دارم که بهش یه شانس بدم"
"اونقدرا هم بد نیست؟ خفه شو بکهیون! اون پسر خیلی جذابه و با اینحال بامزه هم هست. خیلی احمقی اگه قبولش نکنی. توی این مدرسهی آشغال بهترین چیزیه که میتونه گیرت بیاد"
سهون سرزنشش کرد و باقی بطری آبش و سر کشید.
بکهیون مسخرهش کرد.
"اونوقت خودت چرا باهاش نمیریزی روهم؟"
جونگده چشماش و چرخوند.
"مربی رو یادت رفت؟"
"آره فکر کنم دیگه موضوع رو گرفته باشه؛ فکر میکردم خیلی نامحسوس روش کراش دارم"
بکهیون پوکر به دوستش نگاه کرد.
"خواهش میکنم... تنها چیزی که نیستی نامحسوسه"
"ولی من اصلا تابلوبازی درنیاوردم"
جونگده گفت:
"راست میگی...خیره شدن توی هر موقعیت ممکن بهش و عضو شدن توی تیمی که اون مربیشه اصلا تابلوبازی نیست"
"حالا هرچی. فکر کنم بهتره برای یه مدت عقب بکشم. شاید از تیم هم اومدم بیرون"
سهون احساس شکست میکرد.
"اینجوری حتی تابلوتر هم میشه سهون. از کجا مطمئنی موضوع رو فهمیده؟"
"مچم و موقع دید زدنش گرفت. ابروش و بالا برد ولی چیزی نگفت... بعدم بیدلیل منو روی نیمکت نشوند و وقتی قرار شد باهامون تک به تک بازی کنه تا مهارتمون و پیدا کنه با من انجامش نداد؛ همینجوری بهم گفت که کارم خوبه"
![](https://img.wattpad.com/cover/334825306-288-k610951.jpg)
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...