• بکهیون
مهمونی درحد مرگ کسلکننده بود. چانیول ازشون خواسته بودن که جلوتر برن چون خودش کاری داشت که باید انجام میداد و بزودی بهشون ملحق میشد. ولی بزودیش داشت تبدیل میشد به هیچوقت. سه ساعت کامل گذشته بود و هنوز خبری از چانیول نبود. بخاطر آدمایی که سعی داشتن باهاش ارتباط برقرار کنن و سوالای بیخودی مثل اینکه اهل کجاست میپرسیدن کمکم داشت آزرده میشد. برخلاف اون بقیه داشتن خوش میگذروندن و با کرهایهای دیگهی جمع خوش و بش میکردن. وقتی با گلس مشروبش روی یکی از مبلای چرمی نشیمن نشست، مینسوک کنارش نشست و با خنده گفت:
"انگار خیلی حوصلتسر رفته؟"
مینسوک با لباسی که بکهیون حتا نمیخواست قیمتش و بدونه خیلی باشکوه شده بود. چشمای خوشگلش که بکهیون بهشون حسودی میکرد منتظر جواب بهش نگاه میکردن.
"همینطوره"
بکهیون جواب داد و از مشروبش نوشید.
"میفهمم. این مهمونی استایلت نیست و حتا متعجبم که چجوری قبول کردی توش شرکت کنی"
بکهیون نفسش و بیرون داد:
"باور کن خودمم متعجبم. شاید اگه دوستپسر دروغگوم پیداش میشد انقدرا هم بد نبود"
ابروی مینسوک بالا پرید:
"راستش میخواستم ازت راجبش بپرسم؛ چه اتفاقی براش افتاد؟"
بکهیون تلخ جواب داد:
"نمیدونم. داشتیم آماده میشدیم که بیاییم ولی بعدش به تلفن کوفتیش جواب داد و بهمون گفت که ما بریم و اون بعدن میاد"
"اوه، چه مزخرف"
"نه به اندازهای که برای من هست"
مینسوک از دوستش دفاع کرد:
"هی، ببین. میدونم که چانیول گاهی معتاد به کار رفتار میکنه ولی شاید یچیز مهم باشه. اون یه وکیله و نمیتونه همینجوری آدمایی که بهش نیاز دارن و به امون خدا رها کنه"
"معلومه که منم اینو میدونم. فقط نمیدونم که من بدون اون قراره اینجا چیکار کنم. حس میکنم که کنار گذاشته شدم؛ تازه بدتر اینکه من از شلوغی متنفرم"
بکهیون نمیخواست خودخواه یا همچین چیزی باشه ولی چانیول حتا به تماساش هم جواب نمیداد و اون و بیخبر رها کرده بود.
مینسوک پیشنهاد داد:
"متاسفم. اگه بخوای میتونم به ادوارد بگم که برسونتت خونه"
"نه مشکلی نیست. مطمئنم که بزودی میاد. راستی ممنون که گذاشتی توی تفریحگاهت بمونیم. من ازش خیلی خوشم میاد"
بکهیون سعی کرد موضوع رو عوض کنه.
"باعث افتخاره. قابل دوستم و دوستپسرش و نداره؛ راستی خیلی عالی شدی. از وقتی اومدی توجهها رو به خودت جلب کردی"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...