57

802 117 46
                                    

چانیول

وسطای شب بیدار شد و بکهیون لرزونی رو دید که روی زمین سرد خوابیده بود. براید استایل بلندش و به اتاق خواب بردش. روی تخت خوابوندش و پتو روش کشید. لبه‌ی تخت نشست و یکی از دستای بکهیون و گرفت. هنوزم نمیتونست چیزی که می‌بینه رو باور کنه. وقتی اون زخما‌ رو دنبال کرد و به مچش رسید قلبش به هزار تیکه تقسیم‌ شد. اگه هنوزم روح توی بدنش داشت از دیدن زخمایی که همه‌‌ جای دستاش دیده میشدن گریه میکرد. پیشونیش و بوسید و آروم زمزمه کرد:

"عاشقتم"

ساعت یک شب بود و با اینکه چشماش سنگین بودن خوابش نمیومد. اگه کنار بکهیون دراز میکشید انقدر اینور و اونور میکرد تا از خواب بیدارش کنه برای همین از اتاق خارج شد و توی نشیمن نشست. توی تاریکی نشسته بود و درحالیکه تلویزیون بی‌صدا روشن بود به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد.

حس میکرد بدترین موجود جهانه. حتا مجرما هم ازون بهتر بودن. چطور تونسته بود با کسی که بیشتر از هر کسی توی این دنیا عاشقشه اینکار و کنه؟ دوباره به زندگیش برگرده و بدون اینکه بدونه چقدر توی این مدت رنج کشیده بخواد برش گردونه. انقدر خودخواه بود که متوجه نشده بود بکهیون چقدر‌ شکسته و درگیر مشکلات روانیشه. بدتر از همه اینکه زمانی که با هم قرار میذاشتن هم از مشکلات بکهیون خبر داشت. میدونست اون چقدر شکستنیه. و با اینحال انقدر عوضی و کونی بود که ندونه مردی که عاشقشه داشت از درون میمرد. مهم نبود چقدر بکهیون و بقیه بگن که اون تقصیری نداره. اون خودش مقصر اتفاقاتی که برای بیبیش افتاده بود میدونست. اصلن لیاقت داشت که اینجوری صداش کنه؟

"چانیول؟"

یه صدای آروم از پشت سرش شنیده شد. چانیول چرخید و بکهیونی رو دیدی که با بالشتی که به سینه‌ش چسبونده بود اونجا ایستاده بود. چانیول لبخند زد ولی درخشش به چشماش سرایت نکرد.

"بیا اینجا"

بکهیون کنارش نشست و زانوهاش و بغل کرد. هر دو چند دقیقت توی سکوت به تلویزیون نگاه کردن تا اینکه بکهیون آه کشید و دستش و روی دست چانیول گذاشت.

"میدونم الان توی سرت چی میگذره ولی برای هزارمین بار یول، تقصیر تو نیست"

"چطور ازم انتظار داری حرفت و باور کنم؟"

"خیلی‌خب. باشه. بخوام صادق باشم من تو رو مقصر میدونستم. برای یه مدتی. ولی وقتی رفتم پیش روانشناس نظرم تغییر کرد. اون بهم‌ گفت کاری که تو کردی کمک بهم بوده. کاری که باهام کردی خیلی عذابم داد ولی برای اینکه خوب بشی باید رنج بکشی. من همه‌ی عمرم همینجوری بودم، حتا وقتی با تو قرار میذاشتم. جداییمون باعث شدم تا چشمام باز بشه و از کسی کمک بگیرم. و همینکار و هم کردم. خب، هنوزم دارم اینکار و میکنم. این تشویش و افسردگیم یا هر چیزی که میشه اسمش و گذاشت برمیگرده به کودکیم. این اصلن هیچ ربطی به تو نداره. تنها ربطش به تو اینه که باعث شدی از کسی کمک بخوام و سعی کنم اوضاع رو درست کنم. برای همین خیلی احمقانه‌ست که تو رو مقصر بدونم. میدونم که تو هیچوقت از روی قصد بهم آسیب نمیزنی. میخوام این و باور کنم که بخاطر عشقی که بهم داشتی اونکار و کردی"

ᥫ᭡Lawfully twistedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang