• بکهیون
وضعیت چانیول توی یه کلمه افتضاح بود. یه هفته بعد از رفتن سومین اون کاملا داغون شده بود. بکهیون حس میکرد داره با کسی که اولین بهم زدنش و تجربه کرده، زندگی میکنه. اول با نخوردن صبحونه شروع شده بود و به مشروب خوردن زیاد رسیده بود. شبا دیروقت، درحالیکه بوی الکل میداد برمیگشت خونه و صبح با لباسای بهمریخته و اثرات الکل شب گذشته از خواب بیدار میشد. شبیه یه چرخهی روزانه بود که بکهیون بهش عادت کرده بود ولی ازش راضی نبود. وکیل بندرت باهاش حرف میزد و اگر هم میزد راجب یه چیز ضروری مثل اینکه لیز رفته یا ریموت کنترل کجاست سوال میپرسید. بنظر بکهیون رفتارش خیلی بچهگانه بود و بکهیون کمکم داشت تصمیم میگرفت بهش بگه که به خود لعنتیش بیاد ولی با شروع دومین هفته، چانیول داشت بیشتر شبیه خودش رفتار میکرد. دیگه مست نمیکرد و دوباره مثل قبل از بکهیون میخواست که باهاش صبحونه بخوره. جوری عوض شده بود که انگار اتفاقات هفتهی پیش اصلا اتفاق نیفتادن. بکهیون واقعا خوشحال بود که اون به خود قبلیش برگشته بود چون اونم مشکلات خودش و توی مدرسه داشت. ازونجایی که معلم حسابش انتقالی گرفته بود، براش جایگزین گذاشته بودن و معلم جدید به معنای واقعی بهش سردرد میداد.
اولش با یه عالمه تکلیف اونم فقط مخصوص بکهیون، شروع شده بود؛ مثلا ازش خواسته بود که توی تصحیح کردن برگههای امتحانی کمکش کنه، چون ظاهرا بکهیون دانشآموزی بود که بهاندازهی یه معلم باهوشه و از پس چنین کاری برمیاد. بعدش ازش خواسته بود که به چندتا از بچهها درس و آموزش بده و بکهیون بهش گفته بود که وقت اینکار و نداره ولی معلمش بهش گفته بود که اگه اینکار و نکنه خیلی سنگدله و اینجوری بقیهی داشتآموزا آمار نمرهی قبولی کلاس و پایین میارن. اولش بکهیون خیلی جدی نگرفته بودش ولی آقای هونگ انقدر موی دماغش شده بود که درنهایت مجبور شد باهاش موافقت کنه. ولی کاراش به همینجا خلاصه نشده بود و جدیدا به هر بهانهای بکهیون و به دفترش میکشوند و ازش سوالای غیر ضروری و احمقانه میپرسید. مثلا یسری ازش خواسته بود که بره دفترش و باهاش قهوه بخوره بعدم شروع کرده بود از نمراتش پرسیدن، ازش پرسیده بود که فکر میکنه چه کارایی برای پیشرفت کلاس خوبه و اینکه باید نحوهی درس دادنش و تغییر بده یا نه. اولش بکهیون اهمیتی نمیداد ولی بعدش کمکم شروع به نگران شدن کرد. گاهی وقتا که ازش میخواست بره به دفترش زیادی باهاش صمیمی میشد و خیلی نزدیک بهش مینشست. حتی بعضی وقتا سوالایی که بکهیون بهشون جواب اشتباه داده بود و درست میگرفت و توی کلاس نگاهای عجیب بهش مینداخت. یه بار به بکهیون گفته بود که چرا شلوارای بگ گشاد میپوشه و مثل بقیه جین تنگ نمیپوشه و البته که بکهیون بهش جوابی نداده بود و قبل ازینکه کنترلش و از دست بده و بیادبی کنه خودش و ازون موقعیت خلاص کرده بود. حتی شنیده بود که آقای هونگ از یکی از دانشآموزا پرسیده بود که بکهیون گیه یا نه. اون دیگه تیر آخر بود. بکهیون روز بعدش به دفترش هجوم برد و تا جایی که میتونست مودب باشه ازش خواسته بود که توی زندگی خصوصیش دخالت نکنه. معلم سرش و تکون داده بود و ازش معذرت خواسته بود ولی نگاهای لاسزنش توی کلاس و رفتار عجیبش و تموم نکرده بود.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...