• چانیول
جلوی چشماش و خون گرفته بود و مشتاش و پشت سر هم توی صورت اون حرومزاده میکوبید ولی بکهیون ازش خواهش کرد که آروم باشه و دست نگه داره. حالا هم اون پسر بیچاره بیهوش روی زمین افتاده بود و گونههاش بخاطر اشکایی که ریخته بود برق میزد.
"فاک!"
صدای هونگ بود که سعی داشت از روی زمین بلند بشه. بکهیون و بلند کرد و با دقت روی نیکمت گذاشتش و بعد به سمت معلم برگشت.
چانیول از خشم هیس کرد:
"باید تا الان میمری"
"ولی نمردم"
هونگ پوزخند زد و گوشهی دهنش و با آستینش پاک کرد.
"به چه دلیل کوفتیای فکر کردی حق داری بدون اجازه وارد دفترم بشی؟"
چانیول نمیتونست چیزی که میشنید و باور کنه. اون عوضی اصلن حالیش نبود که مچش درحال انجام چه کاری گرفته شده و داشت بدون اینکه خجالتزده زده باشه به همیچین چیزی اهمیت میداد؟
"حالم و بهم میزنی. این رفتار فقط از حیوونی مثل تو بر میاد"
"ما همه توی این دنیا حیوونیم. تو هم فرقی نداری. تنها دلیلی که منو بخاطرش زدی اینه که میخوای خودت اون و بکنی. مهمون من باش؛ میتونیم با هم شریک شیم"
چانیول با دستایی که از خشم میلرزید یقهش و گرفت؛ نیاز داشت در حد مرگ اون و بزنه.
"خیلی مریضی اگه فکر میکنی منم مثل توام. این فقط یه بهانه برای کاریه که کردی؛ مطمئنم که قبلن هم اینکار و کردی"
هونگ پوزخند زد:
"درسته ولی اونا همشون حرف گوش کن بودن ولی این بچه زیادی برای کسی که قبلن هم بهش تجاوز شده سرسخت بود"
"فاک! تو از کجا میدونی؟ نگو که تو همونی هستی که....؟"
"آروم باش رفیق. نه. باور کن خیلی دلم میخواست من میبودم. باکرههای تنگ دیوونهکنندن ولی یکی دیگه کارش و ساخته. من فقط افتخار این و داشتم که بشینم و با بقیه تماشاش کنم"
این مرد روانی بود؛ جوری داشت راجبش حرف میزد که انگار عادی ترین اتفاقه. منظورش از بقیه چی بود؟ این مرد قبل ازینکه به اینجا انتقالی بگیره، بکهیون و میشناخت؟ اون شب دقیقن چه اتفاقی افتاده بود؟
"بیخبر به نظر میای. پس حتمن بکهیون بهت چیزی نگفته. چقدر بد که منم نمیخوام بهت بگم. باید صبر کنی و از زبون خودش بشنوی"
هونگ خیلی چندش خندید.
"حق با توعه. تو هیچ گوهی رو بهم نمیگی چون قراره کونت حساب پس بده"
"تهدید توخالی"
"تهدید نمیکنم. دارم به عنوان یه وکیل باتجربه که دفتر خودش و داره بهت میگم که میندازمت هولوفدونی"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...