• چانیول
"اینجا چیکار میکنی؟"
چانیول کتش و در اورد و خودش و روی مبل انداخت. ییشینگ توی نشیمن خونهش نشسته بود و درحالیکه با دستاش صورتش و پوشونده بود، مدام آه میکشید چانیول و آزرده میکرد.
"توی دردسر بزرگی افتادم"
"چیشده؟... چیکار کردی؟"
چانیول تلویزیون و روشن کرد و پاهاش و روی هم انداخت.
"سهون ولم کرد"
"اوه"
"اوه؟.. جدیای الان؟... سهون من و ترک کرده و تنها چیزی که میتونی بگی اوهه؟"
"ام... متاسفم؟"
ییشینگ یه کوسن به سمتش پرت کرد:
"یا!"
"رفیق، اروم باش. فقط دارم سر به سرت میذارم. منظورت چیه که سهون ولت کرده؟ چیشده؟.. واقعن ترکت کرده؟"
چانیول تصمیم گرفت قبل ازینکه ییشینگ ناراحتیش و سر اون خالی کنه بهش توجه بیشتری بده.
"خب، من فکر نمیکردم راجب جدایی جدی باشه و همینجوری از سر عصبانیت یه چیزی گفته. ولی الان نمیتونم بفهممش چانیول. شاید واقعن جدی بوده. من اصلن فکر نمیکردم سر همچین چیزی عصبانی بشه و الان حتمن فکر میکنه که من جدیش نمیگیرم"
"اینایی که میگی جواب سوال من نیست ییشینگ"
"خب من... سهون احتمالن من و راوی رو با هم دیده و وقتی ازم راجبش پرسید، بهش گفتم چیزی نیست. بعد هم عصبی شد و بهم تهمت زد که دارم یه چیزی رو ازش مخفی میکنم. شرط میبندم فکر میکنه بین من و اون یه خبرایی هست. باید چیکار کنم؟"
ییشینگ بلند شد و کنارش نشست. بازوش و گرفت و غمگین نگاهش کرد.
"چطوره با دور شدن از من شروع کنی؟"
چانیول دستش و جدا کرد و به لبای آویزون ییشینگ توجهی نکرد.
"دوباره راوی؟"
"اینجوری نگو"
"نه ییشینگ. تو باید ارتباطت و باهاش قطع کنی تا مدام پیشت برنگرده. حقیقتن من هنوز نمیدونم اون ازت چی میخواد. و راجب سهون، نباید بهش میگفتی که چیزی نیست. من نمیگم تو موظفی خودت و بهش توضیح بدی فقط میگم نباید اینجوری از سر خودت بازش کنی. مردم اینجور مواقع احساس ناامنی میکنن و حق هم دارن. تو بعنوان پارتنرش باید اون اطمینان و بهش بدی. باید بهش بگی که بهش اهمیت میدی و دوسش داری. من مطمئنم که سهون فقط میخواد حقیقت و بدونه و اینکه هنوز عاشقشی و ازین جور چرندیات. باور کن مرد، جواب میده"
"نکتهی خوبی بود. فاک. من بعضی وقتا خیلی خنگ میشم"
"مشکلی نیست. منم همینجوری بودم. کمکم روشش و یاد گرفتم"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...