55

645 125 35
                                    

چانیول

"اینجا چیکار میکنی؟"

چانیول کتش و در اورد و خودش و روی مبل انداخت. ییشینگ توی نشیمن خونه‌ش نشسته بود و درحالیکه با دستاش صورتش و پوشونده بود، مدام آه می‌کشید چانیول و آزرده میکرد.

"توی دردسر بزرگی افتادم"

"چیشده؟... چیکار کردی؟"

چانیول تلویزیون و روشن کرد و پاهاش و روی هم انداخت.

"سهون ولم کرد"

"اوه"

"اوه؟.. جدی‌ای الان؟... سهون من و ترک کرده و تنها چیزی که میتونی بگی اوهه؟"

"ام... متاسفم؟"

ییشینگ یه کوسن به سمتش پرت کرد:

"یا!"

"رفیق، اروم باش. فقط دارم سر به سرت میذارم. منظورت چیه که سهون ولت کرده؟ چیشده؟.. واقعن ترکت کرده؟"

چانیول تصمیم گرفت قبل ازینکه ییشینگ ناراحتیش و سر اون خالی کنه بهش توجه بیشتری بده.

"خب، من فکر نمیکردم راجب جدایی جدی باشه و همینجوری از سر عصبانیت یه چیزی گفته. ولی الان نمیتونم بفهممش چانیول. شاید واقعن جدی بوده. من اصلن فکر نمیکردم سر همچین چیزی عصبانی بشه و الان حتمن فکر میکنه که من جدیش نمیگیرم"

"اینایی که میگی جواب سوال من نیست ییشینگ"

"خب من... سهون احتمالن من و راوی رو با هم دیده و وقتی ازم راجبش پرسید، بهش گفتم چیزی نیست. بعد هم عصبی شد و بهم تهمت زد که دارم یه چیزی رو ازش مخفی میکنم. شرط می‌بندم فکر میکنه بین من و اون یه خبرایی هست. باید چیکار کنم؟"

ییشینگ بلند شد و کنارش نشست. بازوش و گرفت و غمگین نگاهش کرد.

"چطوره با دور شدن از من شروع کنی؟"

چانیول دستش و جدا کرد و به لبای آویزون ییشینگ توجهی نکرد.

"دوباره راوی؟"

"اینجوری نگو"

"نه ییشینگ. تو باید ارتباطت و باهاش قطع کنی تا مدام پیشت برنگرده. حقیقتن من هنوز نمیدونم اون ازت چی میخواد. و راجب سهون، نباید بهش میگفتی که چیزی نیست. من نمیگم تو موظفی خودت و بهش توضیح بدی فقط میگم نباید اینجوری از سر خودت بازش کنی. مردم اینجور مواقع احساس ناامنی میکنن و حق هم دارن. تو بعنوان پارتنرش باید اون اطمینان و بهش بدی. باید بهش بگی که بهش اهمیت میدی و دوسش داری. من مطمئنم‌ که سهون فقط میخواد حقیقت و بدونه و اینکه هنوز عاشقشی و ازین جور چرندیات. باور کن مرد، جواب میده"

"نکته‌‌ی خوبی بود. فاک. من بعضی وقتا خیلی خنگ میشم"

"مشکلی نیست. منم همینجوری بودم. کم‌کم روشش‌ و یاد گرفتم"

ᥫ᭡Lawfully twistedWhere stories live. Discover now