• بکهیون
میدونست که با اینجا اومدن و ادعا به اینکه فقط برای برای بدست آوردن تجربه داره اینکار و انجام میده، شبیه احمقا بنظر میرسید. بکهیون واقعن ازش متنفر بود. ازینکه انقدر دربرابر چانیول ضعیف بود. با اینکه مجبور نبود کنار چانیول و توی این وضعیف باشه ولی بازم حالا اینجا بود. توی اتاقی که قبلن توش با هم میخوابیدن. لباس اکسش و پوشیده بود و اون و توی شلوارش فرو کرده بود. میتونست بوی ادکلنی که بهش اعتیاد داشت و حس کنه. چانیول هیچوقت ادکلنش و عوض نمیکرد. و درکمال عجیب بودن بکهیون عاشق این حس آشنا بود.
در به صدا دراومد و اون و از افکارش خارج کرد. گلوش و صاف کرد. امیدوار بود صورتش مثل چند دقیقهی قبل قرمز نباشه.
"بیا تو"
چانیول در و باز کرد. چشماش مدام روی بدن بکهیون بالا پایین میشد. تنش بینشون کاملن مشخص بود.
"اینجا خونه و اتاق خودته، چرا در میزنی؟"
چانیول پوزخند زد و جلوتر اومد.
"فقط داشتم بهت احترام میذاشتم. تو که دوست نداشتی وقتی نیمه برهنهای بیام داخل؟"
و بکهیون دوباره خجالتزده شد. از وقتی اومده بود این تنها کاری بود که انجام داده بود. چانیول دستاش و دراز کرد و یقهی پیرهنش و مرتب کرد. سر انگشتاش بدون قصد به گردنش کشیده میشدن.
"ممنون"
بکهیون زمزمه کرد و خودش و عقب کشید. زیادی نزدیک بهم دیگه ایستاده بودن.
"خواهش میکنم. بهتره بریم سر پرونده"
"البته!"
بکهیون با تون صدای غیر معلومی جواب داد. کارش توی احمق نشون دادن خودش عالی بود. ازونجایی که جرات نگاه کردن به چانیول و نداشت، سرش و پایین انداخت و از اتاق خارج شد.
~~~
"پس داری بهم میگی الان تو و چانیول دارین با هم کار میکنین؟"
جونیمون درحالیکه کتش و از روی آویز برمیداشت ازش پرسید. بکهیون درحالیکه پیاماش و چک میکرد جلوی در منتظر جونیمون ایستاده بود تا بتونن با هم خونه رو ترک کنن. جونمیون داشت میرفت به خانوادهش سر بزنه و بکهیون هم مشخصن داشت میرفت سر کار.
"اره"
داشت پیام یونگهون که مربوط به قرار شام امشبشون بود و میخوند؛ درسته. چطور فراموش کرده بود؟
"و تو مشکلی باهاش نداری؟"
جونمیون دوباره تو نقش مادر نگران فرو رفته بود. بکهیون آه کشید:
"چرا باید داشته باشم؟"
"واقعن داری همچین سوالی میپرسی؟"
"آره. واقعن. فقط چون اکسمه باید کار کردن باهاش برام مشکل باشه؟"
BINABASA MO ANG
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...