• چانیول
رفتن دوستپسرش و تماشا کرد و بعد به شینهی که حسابی از کوره در رفته بود خیره شد. نمیدونست چرا بکهیون یهویی تصمیم گرفته بود که بیاد اونجا کار کنه ولی میدونست که حتمن یه چیزی هست. بعد، مکالمهای که قبل از اومدن اون داشتن به یادش اومد. بهتر بود قبل از هر سوءتفاهمی همه چیز و روشن کنه.
"راجب چیزی که گفتی..."
"نه!... ولش کن. یه زمان دیگه راجبش حرف میزنیم. فعلن بیا روی اون شاهد کار کنیم. میتونه کمک خوبی برامون باشه"
"ام... آره... حتمن"
توی این هفته برنامه داشتن که با اون زن ملاقات کنن ولی بعد از تصادف پیداش نبود. چرا؟ نمیدونستن.
پسری که توی فروشگاه روبهروی صحنهی تصادف کار میکرد راجب زنی گفته بود که هر روز بدون استثنا به فروشگاهشون سر میزد. ازونجایی که اونروز فروشگاه و باز نکرده بود مطمئن نبود که اون زن به اونجا سر زده یا نه ولی اگه اینطور بود باید اتفاقی که افتاده بود و میدید."فکر میکنی این خانمی که دنبالشیم واقعن شاهده؟ امکان داره اونروز اصلن اونجا نبوده باشه"
شینهی پرسید و دستبهسینه به میز تکیه داد. چانیول آه کشید و خودش و روی صندلیش انداخت.
"هنوزم میگم که از بدشانسی که اونروز فروشگاه بسته بوده. به احتمال زیاد اونروز هم دوروبرای ساعت تصادف داشته از سرکار برمیگشته. پسره میگفت فقط دوتا خونه اونور تر از فروشگاه زندگی میکنه.
"اگه فقط دوربینهای مداربسته کار میکردن... اینجوری حتا نمیتونیم چیزی که اون ممکنه دیده باشه رو ثابت کنیم"
شینهی دستش و توی موهای بلندش فرو برد. درست مثل چانیول کلافه بود.
"بهرحال ما ازش بازجویی میکنیم. مدارکی که داریم هنوز کافی نیستن"
خراشیدگی تایر و استفاده از قربانیهای جرمای قبلیش کافی نبودن. برای همین حتمن لازم داشتن تا با اون زن ملاقات کنن.
"بیا بعد از دیدن اون عوضی این موضوع رو حل کنیم"
چانیول اخم کرد:
"صبر کن... تو واقعن ازش خواستی که برای بازجویی بیاد؟ میدونی که قرار نیست حقیقت و بهمون بگه..."
وقتی چند روز پیش راجب بازجویی برادرش گفته بود چانیول جدیش نگرفته بود ولی مثل اینکه شینهی شوخی نداشت.
"البته که میدونم"
"پس چرا ازش همچین چیزی خواستی؟ در تعجبم که اصلن چجوری قبول کرده بیاد"
"هر چی نباشه اون برادرمه.. قلقش دستمه"
"چی؟"
"اِکسش... راجب اتفاقی که بین اونا افتاده بهت گفتم دیگه؟"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...