16

708 163 30
                                    

بکهیون

"بیخیال بکهیون... خودت میدونی که اینو میخوای. لازم نیست جلوی من ادای آدمای معصوم و در بیاری"

آقای هونگ دستاش و بهم چسبوند و بزور مجبورش کرد روی میز خم بشه. بدن برهنه‌ش کاملن به نمایش دراومده بود. صدای زمزمه‌های دردناکش پشت گگی که توی دهنش بود خفه می‌شد. سرش و مدام تکون میداد و التماس میکرد که رهاش کنه.

"پسر بدی شدی. میدونی پسرای بد چی گیرشون میاد؟"

روی بکهیون خم شده بود و همونطور که توی گوشاش زمزمه کرد لباساش به تن برهنه‌ش برخورد میکرد. بکهیون مدام تکون می‌خورد ولی پاهاش با طناب خیلی سفت بسته شده بودن.

"داری براش خواهش میکنی؟ توی هرزه، دلت میخواد به کونت شلاقت بزنم؟"

دوباره سرش و تکون داد؛ اشکاش صورتش و خیس کرده بودن. آقای هونگ خندید و شلاق قرمز توی دستش و عقب برد.

"بهم دروغ نگو جنده! وقتی اون مرد بهت تجاوز کرد تو دوسش داشتی؛ تو یه مازوخیستی و منم چیزی که میخوای و بهت میدم بیبی. خیلی خوب ازارت میدم"

آقای هونگ خندید و به محض اینکه دستش پایین رفت بکهیون صدای کسی رو شنید که اسمش و صدا میزد. اون صدا رو خوب میشناخت.

"بکهیون!"

"نه!.. نه، لطفن ازم دور شو! اذیتم نکن..."

همونطور که دستای دور بدنش و کنار میزد التماس کرد. تاریک بود و نمی‌تونست ببینه که کی نگهش داشته.

"بکهیون!"

گریه کرد و داد زد:

"لطفن تنهام بذار!"

و همون موقع حس کرد که کسی داره تکونش میده.

"بکهیون!... بیدار شو!"

چشماش ناگهان باز شد ، روی تخت نشست و خودش و بغل کرد.

"شششش... هی بکهیون، چیزی نیست؛ به من نگاه کن"

ینفر کنارش بود ولی دلش نمی‌خواست بهش نگاه کنه. مدام سرش و تکون میداد و زمزمه میکرد اذیتم نکن.

"کابوس دیدی بکهیون. من چانیولم. بهت آسیبی نمیزنم"

اون صدای بم ارامش‌بخش. چرخید و بهش نگاه کرد.

"چانیول؟"

"آره عزیزم. منم؛ بیا اینجا"

چانیول دستاش و باز کرد و بکهیون خودش و جلو کشید. دستاش و دور گردن چانیول حلقه کرد و مرد بزرگتر محکم بغلش کرد. حتا اگه میخواست هم نمی‌تونست جلوی خودش و بگیره و شروع به گریه کرد. خیلی شدید. موهاش بخاطر عرقی که کرده بود به پیشونیش چسبیده بودن و میتونست دست چانیول که مدام پشتش و نوازش میکرد و حس کنه. اگه حالش سرجاش بود از چانیول میپرسید که به چه دلیل کوفتی‌ای اون و عزیزم صدا زده ولی بعد بخاطر بازوهای دورش چشماش ناخودآگاه بسته شدن و به خواب رفت. دفعه‌ی بعدی که بیدار شد توی تختش بود و چانیول درحالیکه چشماش بسته بود و دستاش و توی سینه جمع کرده بود روی یه صندلی کنارش نشسته بود. خوابیده بود. ساعت و چک کرد و وقتی دید ساعت سه‌ی صبحه حس بدی پیدا کرد. چانیول الان باید توی تختش می‌بود نه اینکه بخاطر یه کابوس، بچه‌داری بکهیون نالایق و بکنه. سربار چانیول شده بود و این آخرین چیزی بود که میخواست. توی جاش نشست و وقتی از درد ناله کرد چشمای چانیول باز شد.

ᥫ᭡Lawfully twistedWhere stories live. Discover now