• چانیول
همچین قصدی نداشت؟ وات د فاک!
صبح روز بعد چانیول دچار فروپاشی ذهنی شده بود و مدام توی اتاقش میچرخید. اتفاق دیروز مدام به ذهنش حمله میکرد. به سومین خیانت کرده بود. اونم با برادر لعنتیش. اون بکهیون و بوسیده بود. واقعن بوسیده بودش و تازه بهشم گفته بود که قصد نداره تمومش کنه. هیستریک خندید. مطمئنن دیوونه شده بود. اگه گوشیش وسط بوسشون زنگ نمیخورد خیلی بیشتر از یه بوسه هم پیش میرفتن. یادشه که رونای بکهیون و گرفت و اونا رو دور پاهای خودش حلقه کرد و مثل یه ومپایر شروع به مکیدن گردنش کرد. و موضوع ناراحت کننده این بود که هیچ کدومشون مست نبودن. نه؛ کاملن هوشیار بودن و میدونستن دارن چیکار میکنن. خدای بزرگ! این چه معنیای داشت؟ بکهیون اونجوری دوستش داشت؟ اون... فاک! امکان نداشت! با عقل جور در نمیومد. ولی پس توجیه کار دیشبش چی بود؟ باید فقط همهچیز و نادیده میگرفت و وانمود میکرد اتفاقی نیفتاده؟ اره. فکر خوبی بود. ها! فکر خوب؟ ارواح عمش! اونجوری شبیه یه منحرف لعنتی بنظر میومد."چانیول؟"
لیز از بیرون اتاق صداش زد.
"بله؟"
"صبحونه امادست"
"اوکی. چند دقیقهی دیگه میام"
لیز رفت و چانیول درحالیکه آه میکشید سرش و به دیوار کوبید. ولی جدی، چرا بوسیده بودش؟ همهی اینا به چه معنی بودن؟ این نباید اتفاق میفتاد. با سوالای بیجوابش خودش و از اتاق بیرون کشید و با شونههای پایین افتاده رفت طبقهی پایین. بکهیون اونجا بود. نشسته بود و درحالیکه توی گوشیش چیزی رو نگاه میکرد صبحونه میخورد. حتا سرش و هم بلند نکرد و چانیول خیلی راحت میتونست کبودی روی گردنش که کار دیشب خودش بود و ببینه.
"صبح بخیر"
بکهیون سرش و بلند کرد و با لبخند بهش صبحبخیر داد. چرا خوشحال بود؟ چرا مثل چانیول استرس نداشت؟ خوشحال بود چون فکر میکرد الان چیزی بین اوناست؟ سر یه بوسه که چانیول حتا نمیدونست چرا شروعش کرده؟
"حداقل میتونی جوابم و بدی"
بکهیون درحالیکه ابمیوهش و میخورد گفت. چانیول گلوش و صاف کرد و زیر لب جوابش و داد.
نمیتونست حدس بزنه چی تو سر بکهیون میگذره پس تصمیم گرفت فقط صبحونهش و بخوره که چند دقیقهی بعد بکهیون شروع به صحبت کرد.
"وقتی خیلی دلت برای یه نفر تنگ میشه و کسی رو کنارت داری که تو رو یاد اون میندازه، گیج میشی و بخاطر این که احتیاج داری با اون شخص باشی عجیب رفتار میکنی"
بکهیون درحالیکه توی گوشیش مشغول بازی بود بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت.
"ها؟"
"ولی، البته که این در حق اون دونفر خیلی نامردیه و هیچ بهانهای توجیهش نمیکنه ولی نمیشه کاریش کرد؛ این یه توضیح برای اتفاق دیشبه، پس انقدر به ذهنت فشار نیار و زیادی فکر نکن. من تو رو یاد سومین ميندازم و تو هم چون خیلی دلت براش تنگ شده بدون فکر اونکار و کردی. ولی الان عقلت کاملن سر جاشه، پس بیا به واقعیت برگردیم، خب؟"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...