35

598 128 54
                                    

• بکهیون

بکهیون پوزخند زد. واقعن نمیدونست که چرا همیشه توی اینجور موقعیتای عجیب بین چانیول و شین‌هی سر می‌رسید. فهمیده بود که اون هرزه مشکوکه. مشخص شده بود که از روز اول داشته واسه چانیول تور پهن میکرده. معلوم نبود چه کارایی کرده بود تا بتونه با چانیول ملاقات کنه. چیزی که خیلی اذیتش میکرد این بود که وقتی بحث زندگی شخصی وسط میومد چانیول زیادی خنگ میشد. حتا بعد از شنیدن اعتراف شین‌هی هنوزم اروم بود و حتا داشت بخاطر اتفاقی که توی گذشته افتاده بود معذرت میخواست. آره، بکهیون حرفاشون و شنیده بود ولی طاقتش سر اومد چون نمی‌تونست همینجوری وایسته تا اون دوتا مثل کاپلای دبیرستانی با هم تجدید دیدار کنن. و درنهایت تصمیم گرفت عوضی بازی دربیاره و از خانم لی بخواد که به چانیول بگه که بکهیون توی پارکینگ تصادف کرده و اون و بترسونه. درواقع چانیول حقش بود و بکهیون نمی‌تونست از دیدن چهره‌ی نگران و وحشت‌زده‌‌ش که از در بیرون دوید پوزخند نزنه. خدایا، اینجوری نبود که خبر مرگش و براش برده باشن. با دستایی که توی سینه جمع کرده بود از ماشین پیاده شد. چانیول دیدش و به سمتش دوید.

"اوه خدای من! بکهیون، چیشده؟... خوبی؟... زخمی شدی؟"

چانیول بازوش و گرفت و مشغول برانداز کردنش شد. چند ثانیه بعد ابروهاش و توی هم کشید؛ احتمالن متوجه دروغش شده بود.

"تو... خوبی؟"

بکهیون نفسش و بیرون داد و به عقب هلش داد.

"معلومه که خوبم. سوار شو. میخوام قبل ازینکه برای شام بریم یه لباس خوب بپوشم"

بکهیون چرخید ولی چانیول سریع بود و بازوش و گرفت.

"یا!... با خودت چی فکر کردی که سر همچین چیزی باهام شوخی میکنی؟"

بکهیون شوکه شد. چانیول عصبانی بنظر می‌رسید. حقیقتن انتظار داشت که ناراحت بشه ولی عصبانی نه.

بکهیون بی‌اعتنا گفت:

"تو داشتی اونجا وقت باارزشت و با یه هرزه‌ی کنه تلف میکردی، برای همین من کار و برات راحت کردم چون فکر میکردم ممکنه قرار شاممون و فراموش کنی"

چشمای چانیول درشت شد.

"حرفامون و .... شنیدی؟"

"اوه، اون؟ اون قسمت که داشت میگفت از دبیرستان عاشقته و بلا بلا بلا. اره، همش و شنیدم. فقط متوجه نشدم. تو واقعن انتظار همچین چیزی رو نداشتی؟ من که از اولم میدونستم اون تو رو میخواد و حالا ببین یه استاکر روانی از آب دراومد.

"بکهیون،‌ من..."

"لازم نیست خودت و توضیح بدی یول. مگر اینکه تو هم دوستش داشته باشی. اون زن با قصد قبلی بهت نزدیک شد و سعی کرد با کمک کردن توی پرونده خودش و توی دلت جا کنه. انقدر عاشقته که حتا حاضر شده برادرش و بندازه پشت میله‌های زندان. میخوای باهاش چیکار کنی؟"

ᥫ᭡Lawfully twistedOnde histórias criam vida. Descubra agora