• چانیول
"تو احمقی"
"میدونم"
ییشینگ بازم ادامه داد.
"تو واقعن یه احمق فاکی هستی"
"رفیق گفتم که میدونم"
لازم نبود این موضوع بهش یادآوری بشه. این و همون موقع که بکهیون از اتاق بیرون دوید متوجه شد.
"میفهمم چه حسی داری چانیول ولی باید با ملاحظهتر رفتار میکردی"
اینبار کیونگسو سرزنشش کرد و چانیول آه کشید. اون توی دفترش بود و از صبح سخت در تلاش بود که تمرکز کنه و البته که دوستاش برای ناهار بهش ملحق شده بودن. انگار اصلن براشون مهم نبود باید نیم ساعت رانندگی کنن تا به دفترش برسن. این فداکاری مسخره بود.
"خودمم... میدونم... عقلم سرجاش نبود. داشتم برای دوباره دیدنش میمردم. دلم میخواست بغلش کنم و هیچوقت رهاش نکنم"
هنوز بخاطر داشت که توی آغوش داشتن بدن کوچیکش چه حس خوبی داشت. ییشینگ یادآور شد:
"تو یبار رهاش کردی مرد"
"خیلیخب بسه دیگه. منظورتون و واضح متوجه شدم"
چانیول دیگه واقعن حرصی شده بود.
"بخوام صادق باشم، میدونم چرا بکهیون اونجوری رفتار کرد. تو ترکش کردی و میدونم که اون راحت با این قضیه کنار نیومده. و باید بگم که صددرصد مطمئنم که هنوزم عاشقته. ولی شما چهار سال که همدیگه رو ندیدین و احتمالن اون توی این مدت سخت تلاش داشته تا فراموشت کنه؛ اینکه اینجوری سر و کلهت توی زندگیش پیدا بشه براش زیادیه. نمیتونی انتظار داشته باشی همینجوری یهویی ببوسیش و اونم باهات همراهی کنه. اون نمیدونه توی سر تو چی میگذره و اون حرکتت چه معنیای داشته. لعنت، تو حتا نمیدونی اون با کسی هست یا نه. اصلن ازش حالش و پرسیدی چانیول؟"
جونگین کاملن توی نقش مامانا فرو رفته بود. چانیول خجالتزده سر تکون داد.
"جای تعجب نداره. تمام حرفم اینه که خودخواه رفتار نکنی و خودت و جای اون بذاری. بقیه احتمالن تو رو آدم بده میدونن ولی صادقانه باید بگم بخاطر کاری که کردی بهت افتخار میکنم. کمتر کسی میتونه عشقش و توی اولویت بذاره درصورتی که میدونه هر دوشون آسیب میبینن. میدونم که خیلی عاشقشی و اینکار و بخاطر خودش انجام دادی. پس ازینکه این حرفا رو زدم پشیمونم نکن و عاقلانه رفتار کن"
جونگین به میز تکیه داد و بهش لبخند زد. چانیول نتونست به برادرش لبخند نزنه.
"ممنون"
"ششش! چه سخنرانی صمیمانهای. جونگین، مشاور عشقی، هان؟"
ییشینگ اذیتش کرد و جونگین بهش نگاه خیرهای انداخت.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...