• چانیول
بعد از اینکه بکهیون و روی تختش خوابوند، برگشت به اتاقش و یه دوش طولانی گرفت. بکهیون ازش پرسیده بود که چرا همش این اتفاق براش میفته ولی سوال اصلی این بود که چرا هیچوقت نمیجنگه و سعی نمیکنه جلوش و بگیره. جونگده بهش گفته بود بکهیون و درحالی پیدا کرده که ناتوان ایستاده بوده و وقتی اون کونی داشته لمسش میکرده هیچ تلاشی برای جنگیدن باهاش نمیکرده. البته که قرار بود حساب اون آشغال و هم برسه. چانیول بهش گفته بود که اگه بخواد ازش شکایت کنه حتمن کمکش میکنه. این اتفاق یادش آورد که باید راجب اون قضیه هم فردا یا در طول هفته با بکهیون حرف بزنه. مجبور بود.
درست زمانیکه تصمیم داشت چراغا رو خاموش کنه و چند ساعتی که تا صبح مونده بود و بخوابه، بکهیون آروم در و باز کرد و به داخل سرک کشید. احتمالن انتظار نداشت چانیول و درست پشت در ببینه چون چشماش یهو گشاد شدن و گونههاش از خجالت سرخ شد. بالشتش و به قفسهی سینش چسبونده بود و چشماش قرمز و پفکرده بودن."ام... همهچیز خوبه؟"
چانیول پرسید و در و بیشتر باز کرد تا بکهیون داخل بره.
"آره... نه... میشه امشب... باهات بخوابم؟"
بکهیون پرسید و سرش و توی بالشتش فرو کرد. چشمای چانیول گشاد شد.
"چ...چی؟!"
چانیول منمن کرد و بکهیون سرش و بلند کرد تا نگاهش کنه:
"منظورم روی تخته. نه اون مدلی!"
بکهیون با صدای بلند حرفش و اصلاح کرد و چانیول از برداشت اشتباهش حس حماقت کرد.
"معلومه که میدونم منظورت چیه. بکهیون، این یکم..."
چانیول مطمئن نبود که موافقت کردن با این کار ایدهی خوبی باشه. ولی خب اصلن چرا نباید قبول میکرد؟ اینجوری نبود که بخوان کاری با هم بکنن. البته احساس معذب بودن میکرد نه اینکه بد باشه ولی خب خوب هم نبود. خدایا! چانیول به خودت بیا.
"فکر کنم خیلی خواستهی زیادی بود. میرم تلویزیون ببینم یا همچین چیزایی. ببخشید که مزاحمت شدم"
بکهیون معذرتخواست و چرخید که بره.
"نه، صبر کن!... مشکلی نیست. میتونی اینجا بخوابی. کابوس دیدی؟"
چانیول پرسید و مشغول مرتب کردن ملافهها شد. بکهیون همونطور که بالشتش و محکم به خودش چسبونده بود به سمتش رفت و زیرلب گفت:
"اره"
"بیا"
چانیول به تخت اشاره کرد و بکهیون هم به حرفش عمل کرد. چانیول با فاصله ازش روی تخت دراز کشید و هر دو به سقف خیره شدن.
"چانیول؟"
"بله؟"
"چرا انقدر بهم اهمیت میدی؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfic[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...