• چانیول
"ام.. قبلتر. داشتی چی میگفتی؟"
چانیول سعی کرد که خیلی معمولی سوالش و بپرسه. لیکس سرش و بلند کرد تا بهش نگاه کنه. ظرف غذاش کاملن خالی بود و فقط استخونای گوشت توش باقی مونده بود. عروسی رو ترک کرده بودن و توی خونهی اون شام خورده بودن. و هیچ اتفاق رمانتیکی بینشون نیفتاده بود.
"کِی؟"
"میدونی دیگه. قبلتر... با بکهیون"
فقط داشت سعی میکرد کنجکاویش و نشون نده.
"اوه، چیز زیادی نبود. فقط خواستم ادب و به جا بیارم و بهش پیشنهاد دادم تا برسونیمش. که البته قبول نکرد"
"همین؟ نگفت چرا؟"
"احتمالن بخاطر این نیست که از من متنفره؟ البته دلیلی برای اینکارش وجود نداره چون من سعی کردم اوضاع رو درست کنم و بهش گفتم که بین من و تو چیزی نیست؛ یجورایی برات پا درمیونی کردم تا بهش واضح توضیح بدم که تو هنوز عاشقشی"
چانیول تونست متوجهی لحن تلخ لیکس بشه.
"لازم نبود اینکار و بکنی. اون به حرفت گوش نمیده"
چانیول آه کشید. بخاطر برخوردشون توی دستشویی میتونست حدس بزنه که بکهیون خیلی عصبانیه. حتا حضورش هم باعث رنجش بکهیون میشد و چانیول حالا به دو دلیل بیشتر از قبل احساس گناه میکرد؛ اول چون خودش مقصر بود و دوم بخاطر اینکه اون دلیل این رفتار بکهیون بود. رابطهی شیرین و بینقصشون الان تبدیل به یه تنش تلخ شده بود. البته که اون عاشق بکهیون بود. این حسش هیچوقت عوض نمیشد ولی چانیول نمیتونست نگران نباشه. اگه با اینکار یه اشتباه بزرگ و مرتکب شده بود چی؟ اگه اون عشق تبدیل به نفرت خالص شده باشه چی؟ اونوقت دیگه هيچوقت هیچ شانسی با بکهیون نداشت.
"حق با توعه. گفت که بیخودی وقتش و گرفتم. صادقانع بگم تا حالا توی عمرم انقدر تحقیر نشده بودم"
"متاسفم"
"چرا؟"
"تو نباید درگیر این ماجرا میشدی. بقیه الان راجبت فکرای بدی میکنن"
"من بوسیدمت. اینو یادت نره. خودم یجورایی باعث همهی اینا شدم. بیا دیگه راجبش حرف نزنیم؛ میخوام فیلم ببینم"
لیکس بلند شد و به همراه گلس مشروبش که برای سومین بار پر شده بود به نشیمن رفت. قدماش شل شده بودن و چانیول میدونست این به چه معنیه.
"ساعت از ده گذشته لیکس. نمیخوای بری خونهت؟"
چانیول دنبالش رفت و کنارش روی کاناپه نشست.
"من بچه نیستم چان. و دارم به این فکر میکنم که شب و اینجا بمونم. تصمیم گرفته شد؛ همینجا میمونم. حالا هم یه فیلم خوب بذار"
DU LIEST GERADE
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...