• چانیول
چانیول میخواست بپرسه که منظور بکهیون چیه و چرا انقدر نزدیک بهش ایستاده ولی همون موقع گوشیش زنگ خورد. بکهیون گلوش و صاف کرد و جوریکه انگار داره میسوزه سریع دستاش و پس کشید.
"ببخشید"
چانیول عذرخواست و به سمت نشیمن رفت.
"کیونگسو، چه خبر؟"
"ما شاید یکم دیر بیاییم. جونگین توی یه جلسهی کاری گیر افتاده"
"باشه... ما یکم مینوشیم و منتظرتون میمونیم"
"ممنون؛ سعی میکنیم زود خودمون و برسونیم. شاید فقط بیست دقیقه طول بکشه"
"مشکلی نیست"
"اوه راستی، ام... امروز با بکهیون حرف زدیم"
"بکهیون؟... چرا؟"
"ییشینگ فکر کرده بود بهتره بهش بگیم که همدیگه رو میشناسیم تا یکم بهتر باهات رفتار کنه؛ خیلی محو بهش اشاره کردیم ولی اون بچهی باهوشیه، فکر کنم قضیه رو گرفته باشه"
"نباید به حرف ییشینگ گوش میکردی؛ ولی بهرحال، حداقل اینجوری وقتی میبینتتون سوپرایز نمیشه"
"آره؟... میرم دیگه؛ بای"
"حتما"
چانیول گوشی رو قطع کرد و توی جیبش برگردوند. به آشپزخونه برگشت و بکهیون و مشغول گوشیش دید که دوباره روی صندلی برگشته بود. به محض ورود چانیول سرش و بالا آورد و گوشیش و کنار گذاشت.
از هالهی صورتی روی گونههاش متوجه شد که دستپاچه شده ولی چانیول اهمیتی نداد و به سمت کابینت رفت تا مشروب برداره."فکر کنم از نظر قانونی اشکالی نداشته باشه که بنوشی"
دوتا گلس روی کانتر گذاشت و با شراب قرمز پرشون کرد.
"اینکه منو مست توی کلاب دیدی فکر کنم به همین معنی باشه"
بکهیون جواب داد و یکی از گلسها رو برداشت.
"ولی این به این معنی نیست که هیجده سالهت شده باشه؛ مردم زیر سن قانونی هم میرن کلاب"
چانیول پشت بهش به کانتر تکیه داد ولی جلوی دید بکهیون و نگرفت.
بکهیون یه جرعه نوشید.
"خب من زیر سن قانونی نیستم پس نگران نباش اگه سومین یهو بیاد نمیکشتت"
"پس چرا انقد نگران بودی که نفهمه مست کردی؟"
بکهیون آه کشید.
"دوست ندارم نگرانش کنم. اون منو یه نوجوون میبینه که نمیتونه فرق بین خوب و بد و تشخیص بده و مسئولیت پذیر باشه. اگه منو اونجوری میدید نگران میشد که نکنه افسرده شده باشم و مشکل از اونه که نتونسته خوب بزرگم کنه. من اون و خیلی خوب میشناسم؛ سومین زیادی فکر میکنه، مخصوصا وقتی پای من وسط باشه. ممنون که چیزی بهش نگفتی"
![](https://img.wattpad.com/cover/334825306-288-k610951.jpg)
CZYTASZ
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...