• چانیول
چانیول داغون بود و میدونست خودش کسیه که این بلا رو سر خودش آورده. هنوز بخاطر داشت که وقتی بکهیون اونجوری جلوش زانو زده بود قلبش چجوری ترک برداشت. اون آدم وحشتناکی بود که اجازه داد بود عشق زندگیش اونجوری خوار بشه و حتا خم به ابرو نیاورده بود. حتا بلندش نکرده بود و توی بغل نکشیده بودش. حتا بهش نگفته بود که مهم نیست چی بشه، اون بهرحال عاشقشه. و به جای همهی اینا فقط تماشا کرده بود. بهش اجازه داده بود بره. شکسته بودش. چرا انقدر خودخواه بود؟ چرا فکر کرده بود این راه بهترین روشیه که میتونه انجامش بده؟ کدوم آدمی میتونست همچین کاری در حق یه نفر بکنه؟ چانیول تمام اون شب و تا صبح معدهش و بالا آورده بود. احساس میکرد مریض شده. حالش از خودش بهم میخورد.
لیکس هم بیشتر ازون اونجا نموند. به محض خروج بکهیون از در چانیول ازش خواست که بره. ازینکه اونجوری ازش استفاده کرده بود ناراحت بود ولی اگه قرار نبود کسی که پیششه بکهیون باشه، ترجیح میداد تنها باشه.روز بعد و توی تخت گذروند. به تلخی خندید. چرا داشت جوری رفتار میکرد که انگار کسی که داره درد میکشه اونه؟ حق نداشت اینجوری رفتار کنه. ساعت حدودای سهی بعدازظهر بود که بلخره از توی تخت بلند شد. از لیز خواست که فعلن برای کار نیاد تا بهش خبر بده. نمیخواست لیز توی اون شرایط ببینتش. از طبقهی پایین یسری سروصدا شنید؛ برای همین از اتاقش بیرون رفت. نمیتونست لیکس باشه چون واضحن براش مشخص کرده بود که میخواد تنها باشه. جونگین بود؟ یا شایدم ییشینگ؟... به پایین پلهها رسید نفسش توی گلوش گیر کرد. وقتی که بکهیون و دید احساس گناه توی تمام بدنش پخش شد.
چشماش. چیزی که توی اون چشما دید به قلبش ترس و ناراحتی وارد کرد. اون چشما ناامید و مرده به نظر میرسیدن درصورتی که تنها فقط یک روز گذشته بود. چانیول اینکار و باهاش کرده بود. میدونست که بکهیون بخاطر بیماریش حسابی اذیت شده بود و با اینحال بازم باهاش اونکار و کرده بود. اون یه حیوون بود. هیچوقت تا به حال انقدر احساس پشیمونی نکرده بود. قبل ازینکه بتونه فکر کنه پاهاش به سمت بکهیون پرواز کردن و بغلش کرد. کاری که باید شب پیش انجام میداد.
"متاسفم بک. بخاطر دیشب؛ اون..."
به سختی میتونست کلمات و پیدا کنه. بکهیون به عقب هلش داد.
"نه. نکن. اصلن بحثش و وسط نکش. باید برم"
"لطفن بهم گوش بده بکهیون. میدونم چیزی که میخوام بگم احمقانه بنظر میاد ولی به صلاح خودت بود. اعتراف میکنم طوری که انجامش دادم اشتباه بود ولی همش بخاطر خودت بود"
داشت چه چرتی میگفت؟ بخاطر خودش؟ میتونست بهانههای مسخرهتر ازینم بیاره؟ بکهیون فقط نادیدهش گرفت و از کنارش رد شد. چانیول فکر میکرد که حتا حق اینو نداره که جلوش و بگیره. کی حاضر میشد وایسته و به چرندیات اون گوش بده، اونم وقتی که توسط کسی که عاشقش بود به تمسخر گرفته شده بود و باهاش مثل یه تیکه گوه رفتار شده بود؟ با اینحال جراتش و جمع کرد و به امید اینکه هنوز توی اون چشما چیزی ببینه بهش نگاه کرد. شاید کمی زندگی یا هرچیز دیگهای. و دیدش. برای یک ثانیه بکهیون جوری بهش نگاه کرد که همیشه میکرد. با عشق و تحسین. ولی حرفی که از دهنش خارج شد کاملن متفاوت بود. کلماتش تند و دلخراش نبودن ولی بد دلش و آتیش زدن. و بعد همونطوری رهاش کرد و رفت. بکهیون و از دست داده بود. درست مثل احمقی که بود شکست و اشکاش شروع به ریختن کردن. دیشب فقط خواب تونسته بود مانع گریه کردنش بشه ولی میدونست که امروز قرار بود تمامن گریه کنه. حتا وقتی اشکاش بند اومدن اون هنوز داشت در درون گریه میکرد.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...