• بکهیون
تمام اون روز و با حس گوهی گذرونده بود. خیلی سریع از شغلش استعفا داده بود چون چانیول اینجوری میخواست و بعد در حد مرگ حوصلهش سر رفته بود؛ درصورتی که تا قبل ازون میتونست سرش و توی فروشگاه گرم کنه. وقتی که صبح زود بیدار شده بود و میز صبحونه رو دیده بود اصلا دوست نداشت تنهایی سر میز بشینه. برای همین بود که همیشه صبحونهش و با خودش میبرد. اون و خواهرش هیچوقت زمان این و نداشتن که مثل خانوادههای نرمال کنار هم بشینن و صبحونه بخورن. ولی وقتی دیده بود که چانیول، مثل همیشه خیلی خوشتیپ، تنها سر میز نشسته دلش خواست که بره پیشش. هرچی بیشتر میدیدش کم طاقتتر میشد.
"از کی تا حالا انقدر حرف گوش کن شدی؟"
سهون پرسید و با قاشق برای خودش بستنی ریخت. با همدیگه به همراه تیونگ توی خونهی چانیول جمع شده بودن. بکهیون اصرار کرده بود که یه جای دیگه همدیگه رو ببینن، چون دوست نداشت دوستاش و توی جایی که خونهی اون نیست بیاره ولی اونا به بهونهی اینکه میخوان خونهی جدیدش و ببینن الان اینجا بودن. ازونجایی که از وقتی از خواب بیدار شده بود چانیول خونه نبود از سومین برای دعوت دوستاش اجازه گرفته بود.
الان که بهش فکر میکرد بجز صبح پنجشنبه بندرت چانیول و دیده بود. الان عصر جمعه بود و سومین سرکار بود؛ خدمتکار احتمالا داشت توی آشپزخونه شام میپخت. مثل شام دیشب که کسی بهش دست نزده بود. بکهیون یهویی بخاطر لیز حس بدی پیدا کرد؛ چانیول دیشب پیداش نشده بود و سومین هم آدمی نبود که تنها سر میز شام بشینه، پس فقط توی اتاقش مونده بود. اما ازون طرف بکهیون انقدر مهربون بود که توی آشپزخونه با خدمتکار غذا بخوره و کمی باهاش حرف بزنه. لیز درواقع آدم خوبی بود؛ یجورایی شبیه مامانا.و از بکهیون خواسته بود که راحت باشه و لیز صداش بزنه. بکهیون مونده بود که آیا میتونه راجب چانیول از لیز سوال بپرسه یا نه. ولی بعد با خودش فکر کرد که اینجوری خیلی مشکوک بنظر میرسه."بخاطر اون استعفا ندادم"
دروغ گفت و پاهاش و روی مبل گوشهی اتاق دراز کرد. درحالیکه اون سه نفر تختش و اشغال کرده بودن و مشغول خوردن بستنیای بودن که بکهیون خریده بود.
"حالا هر دلیلی که داشته، خوشحالم که اینکار و کردی؛ تو خیلی خودت و خسته میکنی"
تیونگ گفت و سهون به هر دوشون نگاه بازیگوشی انداخت.
"ببین شوهرتم نگرانته؛ این رفتارش حتی از بستنیای که دارم میخورمم شیرینتره"
سهون به حرف خودش خندید و جونگده چشماش و چرخوند. بکهیون دید که تیونگ از حرف سهون خجالتزده شد.
جونگده پرسید:
"خدمتکاره خیلی جوون به نظر میاد و انگار اهل اینجا نیست. میتونه کرهای حرف بزنه؟"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...