• بکهیون
"اون دیگه چی بود گفتی چانیول؟"
به محض اینکه رسیدن خونه بکهیون پرسید و چانیول آه کشید. احتمالن انتظار همیچین سوالی رو داشت که البته باید هم اینطور میبود چون بکهیون نیاز به جواب داشت.
"از چی حرف میزنی؟"
چانیول کتش و درآورد و به سمت آشپزخونه رفت. بکهیون دنبالش کرد:
"من الان واقعن جدیام. منظورت چی بود که گفتی قراره توی خوابگاه دانشگاه بمونم؟... من کی گفتم همچین چیزی رو میخوام؟"
چانیول در یخچال و باز کرد و درحالیکه از نگاه کردن بهش طفره میرفت برای خودش یه لیوان آب ریخت.
"چانیول!"
دیگه نمیتونست نادیده گرفته شدنش و تحمل کنه. لیوان آب و از دستش گرفت و صورتش و به سمت خودش چرخوند.
"ببین، دقیقن منظورم همون چیزی بود که گفتم. تو توی خوابگاه میمونی؛ این حرف اخرمه"
"حرف اخر؟... چی باعث شده فکر کنی میتونی اینجوری برای من تصمیم بگیری؟ میشه لطفن انقد گیجم نکنی و درست بهم توضیح بدی که چت شده؟"
چانیول بهش نگاه کرد ولی چیزی که تو چشماش بود بکهیون و میترسوند. نمیدونست چرا ولی وحشتزده شده بود. داشت به چی فکر میکرد؟
"الان چند روزه که دارم بهش فکر میکنم ولی بنظرم اجتناب کردن ازین موضوع ایدهی خوبی نیست"
چانیول شروع کرد و به کانتر تکیه داد.
"چی ایدهی خوبی نیست یول؟... باز داشتی به چه چیز بیخودی فکر میکردی و نگرانش بودی؟"
"بیخود نیس بک؛ این مسئله جدیه"
"منم جدیم!"
"دلم نمیخواد هر کاری که میکنی و هر تصمیمی که میگیری تحت تاثیر رابطمون باشه. من حتا با سومین هم صحبت کردم و اونم باهام موافقه. تو الان توی مهم ترین مرحلهی زندگیتی و نمیتونی بخاطر رابطمون نادیدهش بگیری"
بکهیون به تلخی گفت:
"اوه، پس الان داری با همکاری سومین برای من تصمیم میگیری؛ من چیم؟ بچهت؟"
"اون خواهرته"
"و تو هم اِکس لعنتیشی. من ازینکارت خوشم نمیاد؛ این چیزیه بین من و تو. تو نباید راجب چیزی که بین ماست با اون صحبت کنی"
"باشه، ببخشید. حق با توعه. ولی با این حال ازت میخوام که راجبش فکر کنی و درک کنی که چرا بهش اصرار دارم"
بنظر چانیول تصمیمش و گرفته بود و این حسابی عصبیش میکرد. عمرن اگه باهاش موافقت میکرد. اون این و نمیخواست. اعتراف میکرد که حرف چانیول منطقیه ولی بازم نمیخواست انجامش بده.
BINABASA MO ANG
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...