• بکهیون
بکهیون یخ زد.
"میخوام برای یه مزایده که فردا بعدازظهر برگزار میشه دیتم باشی. غروب هم برای شام دعوت شدیم. یکی از دوستام اومده سئول و کمپانیش برای جدیدترین محصولش قراره مزایده برگزار کنه و ازم خواسته بعنوان همراهم کسی رو ببرم"
چانیول توضیح داد.
"اشکالی نداره اگه من بیام؟ منظورم اینه که مطمئنن اگه سومین اینجا بود اون و با خودت میبردی، ولی من...."
بکهیون نمیخواست اعتراف کنه ولی ازینکه انتخاب دوم و جایگزین باشه حس خوبی نداشت. جدی باید خودخواه بودن و تموم میکرد.
"من میخوام که تو بیای"
"اوکی ولی چرا حس میکنم داریم میریم یه جای باکلاس که مردم توش لباسای گرون میپوشن"
چانیول خندید:
"یچیزی توی همین مایهها. باهام بیا"
وکیل ایستاد و بکهیون دنبالش رفت. چنتا کیسهی خرید روی میز تلنبار شده بود.
"اینا چین؟"
"میبینی. بیا"
چانیول خندیدن و بعد از برداشتن لباسا رفت طبقهی بالا و بکهیون کنجکاو دنبالش رفت.
رفتن به اتاق بکهیون و چانیول خریداش و روی تخت گذاشت.
"بازشون کن"
چانیول دستبه سینه گفت. بکهیون اخم کرد ولی کاری که ازش خواسته بود و انجام داد. کت اسپرتی که گرون قیمت بنظر میرسید و در اورد و درحالیکه جلوش نگهش میداشت تحسینش کرد. یه شلوار نقرهای و یه جعبه که احتمال میداد توش کفش باشه هم اونجا بود. همهی اینا لباسای نو و گرون قیمتی بودن؛ اینو میتونست از روی برچسب قیمت و لیبلش بخونه. و بطرز خندهداری همشون سایز بکهیون بودن. با چشمای درشت شده به چانیول نگاه کرد:
"اینا...؟"
"آره. برای تو خریدمشون. مینسوک یکم سر تم لباس وسواسه. اگه با لباسای معمولی بریم منو میکشه. اون همون دوستیه که راجبش گفتم. ازشون خوشت میاد؟"
چانیول مضطرب بود.
بکهیون صادقانه جواب داد:
"عاشقشونم. خیلی مد روزن. چیزی که من واقعن نمیتونم خوب انتخاب کنم"
"خوبه. یه جفت کفش و اکسسوری هم برات گرفتم که باهاشون بپوشی. فقط یه تیشرت سفید زیرش بپوش و بزن توی شلوارت. مطمئن باشم که یکی داری؟"
"آره دارم. ممنون"
"نه، من ممنونم که قبول کردی باهام بیای. کیونگسو و ییشینگ هم هستن. امیدوارم احساس تنهایی نکنی"
"چرا؟ چون تنها کسیم که اونجا هیجدهسالشه؟ لطفن. تا وقتی تو تنهام نذاری مشکلی ندارم. میدونی، من از شلوغی متنفرم، از معاشرت کردن با دیگران بیشتر"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...