26

856 154 71
                                    

• بکهیون

فردا صبح با احساس بیچارگی از خواب بیدار شد. قرار بود این اخر هفته فقط خودش و چانیول باشن، برای همین میخواست یه حرکتی بزنه چون دیگه از فقط بوسیدن خسته شده بود. شاید اینجوری فقط یه معتاد به سکس بنظر بیاد ولی بیخیال، به اندازه‌ی کافی طول نکشیده بود؟
یورا ازش خواسته بود که توی پختن کیک بهش کمک کنه. حالا اینکه چرا صبح پنجشنبه هوس کیک پختن به سرش زده بود و نمی‌دونست. بعد ازینکه دوش گرفته بود و لباس پوشیده بود رفته بود سراغ چانیول ولی اتاقش خالی بود. به امید اینکه بتونه پیداش کنه رفت طبقه‌ی پایین ولی فقط تونست یورا رو که پیشبند زده بود و سرتاپاش آردی بود پیدا کنه.

بکهیون استیناش و بالا زد:

"انگار نمیدونی داری چیکار میکنی"

"نمیدونم. برای همین ازت کمک خواستم. مرسی که به موقع اومدی"

یورا بهش کنایه زد و بکهیون ساعت مچیش و چک کرد:

"فقط ده دقیقه دیر کردم. چه کیکی قراره بپزیم؟ خمیر و آماده کردی؟"

یورا کاسه‌‌ای که توش خمیر بود و به دستش داد ولی فقط نیمه آماده بود.

"دارم سعی میکنم. قبلن خیلی خوب انجامش میدادم ولی از وقتی حامله شدم مثل یه لاک‌پشت کند شدم"

یورا درحالیکه آه می‌کشید به کانتر تکیه داد.

"تو داری یه بچه رو حمل میکنی. این خودش خیلی زحمت داره، پس قابل درکه. چانیول کجاست؟"

بکهیون پرسید و شروع به هم‌زدن خمیر کرد.

"دوست‌پسرت و فرستادم پی یه ماموریت؛ تمام روز و بیرونه"

یورا جواب داد و بعد خندید.

"و ما داریم برای چی کیک میپزیم؟"

"صبر کن... واقعن نمیدونی؟ اونقدرا هم دوستش نداری، داری؟"

بکهیون اخم کرد.

"منظورت چیه؟"

"امروز تولدشه. مرد؛ شما دوتا عین همین. خودشم نمیدونه امروز بیست‌و‌نه‌ ساله میشه؛ حتمن از اضطراب سی سالگیه"

یورا خندید. بکهیون واقعن راجب تولد چانیول نمی‌دونست. سرش انقدر با بدست اوردن قلب چانیول شلوغ بود که وقت نگران شدن برای این چیزا رو نداشت. خودش هیچوقت تولدش و جشن نمیگرفت ولی مثل اینکه چانیول این مدلی بود. یهویی دلش خواست براش یه کاری بزرگتر ازین انجام بده. کاری که از خیلی وقت پیش برنامه‌ش و داشت.

"بیست‌و‌نه؟"

تقریبن فراموش کرده بود که چانیول این همه ازش بزرگتره. ده، یازده سال اختلاف سنی.

"آره. اون یه پسر بزرگه و راستش و بخوای یجورایی مخالف این رابطه بودم چون حس میکنم تو هنوز خیلی جوونی و خیلی چیزا هست که توی زندگی امتحان کنی؛ ولی خب، میتونم توی چشمات ببینم که چقدر برادرم و دوست داری. چانیول هم همینطور؛ من خوب میشناسمش. اگه انقدر دوست نداشت قوانینش و زیر پا نمیذاشت. همیشه دلم میخواست یکاری براش انجام بدم چون همیشه سرم خیلی شلوغ بوده. حتا اگه یه جشن تولد ساده باشه. شاید چانیول اون خواهری نباشه که همیشه دلم میخواست ولی برادریه که حاضر نیستم با چیز دیگه‌ای عوضش کنم. تا حالا همچین حسی نسبت به خواهرت داشتی؟"

ᥫ᭡Lawfully twistedOnde histórias criam vida. Descubra agora