• بکهیون
بکهیون با خودکارش روی میز ضرب گرفته بود. فکرش زیادی آشفته و بهم ریخته بود. اتفاقات زیادی در جریان بود و بین این همه روز چانیول امروز و برای تماس نگرفتن باهاش انتخاب کرده بود. خیلی وقت بود که منتظر زنگش بود ولی الان ساعت یک بود و هیچ خبری نشده بود. بکهیون میدونست که اونا امروز کاری با هم دیگه ندارن ولی امیدوار بود چانیول ازش کمک بخواد و اون بتونه خودش و مشغول کنه. نه اینکه توی دفترش بشینه و نگران این باشه که وقتی از در خارج بشه با یونگهون مواجه بشه. دیروز بدترین روز بکهیون بود.
اون واقعن مطمئن نبود که بین خودش و چانیول چه خبره ولی نمیخواست آدم مزخرفی باشه و یونگهون و درگیر زندگی عشقی داغونش بکنه برای همین تصمیم گرفته بود تخماش و جمع کنه و قبل ازینکه اوضاع بینشون جدی بشه همهچیز و تموم کنه. پشت در اتاق یونگهون ایستاد و در زد وقتی جوابی نگرفت وارد اتاق شد و چیزی که انتظارش و نداشت دیدن یونگهونی بود که پسری رو به میزش چسبونده بود و سخت میبوسیدش. اگه ازش میپرسیدن که اون لحظه چه حسی داشته بکهیون جوابی نداشت که بده. تنها کاری که تونسته بود بکنه این بود که بیخبر از همهجا همون جا بایسته.
شب قبل....
"اوه خدای من بکهیون...."
یونگهون شوکه عقب کشید و خجالتزده نگاهش کرد.
"من... متاسفم. راستش در زدم ولی متوجه نشدی. الان میرم"
پوشههای توی دستش و روی میز گذاشت ولی یونگهون سریع دستش و کشید و به اتاق خالی پرینت بردش.
"ببین بکهیون من میتونم توضیح..."
"چقدر کلیشهای میتونه باشه؟"
"متاسفم. جدی میگم؛ اون فقط..."
بکهیون حرفش و قطع کرد:
"اون کی بود؟"
"هان؟"
"الان داشتی کی رو میبوسیدی؟"
صداش خیلی بیحس و یکنواخت بود.
"الان این مهم نیست... من..."
"اون کی بود یونگهون؟"
یونگهون آه کشید. دستاش و به کمرش زدو سرش و پایین انداخت. بکهیون امیدوار بود دلیل اینکارش خجالتزندگیش باشه.
"چانهی... اکسم"
البته که اون اکسش بود. بکهیون ناباور نگاهش کرد:
"و شما دوتا دارین هم و میبینین درحالی که تو از من خواستی باهات قرار بذارم؟"
"نه!... البته که نه!.. من و اون همش جدا میشدیم و باز بهم برمیگشیتم ولی اینبار جدی تمومش کردیم اما حالا اون برگشته و من فقط..."
"جزئیات و لازم ندارم. واو. این مزخرفه. من حتا نمیدونم باید چه حسی داشته باشم"
خندهی بکهیون هیچ رگههایی از شوخی نداشت. اون صادقانه نمیدونست چه حسی داره. چیزی که الان دیده بود بهش درد داره بود؟ نه. اینکه اینجوری داشت اتفاق میفتاد حس گوهی بهش میداد. اره.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...