• بکهیون
"امیدوارم هیچکدوم از اقداماتی که گفتین و انجام ندین مگر اینکه بخوایین همهچیز و همین الان کنسل کنم"
بکهیون به چانیولی که باشکوه به سمتشون میومد نگاه کرد. اگه ازش میپرسیدن که قبلتر وقتی فهمید که قراره با کدوم کمپانی ادغام بشن، یا وقتی وارد اتاق شد و بعد از چهار سال برای اولین بار چانیول و دید، یا حتا همین الان چه حسی داره نمیتونست جوابی بده. بکهیون بیحس بود. از درون مرده. البته که سوپرایز شده بود ولی هیچ احساسی درونش نداشت. و این میترسوندش. روانشناسش قبلن راجبش باهاش حرف زده بود و بکهیون فقط میدل فینگرش و بهش نشون داده بود. چانیول خوب بنظر میرسید. همیشه همینطور بود ولی حالا حتا بهتر هم شده بود. بالغتر. انگار دنیا فقط با بکهیون سر لج افتاده بود. الان جلوش مردی ایستاده بود که هیچوقت نمیتونست فراموشش کنه. اره. اگر چه که هیچ حسی درونش نداشت ولی نمیتونست به دروغ بگه که دیگه دوسش نداره. انگار اینجوری بود که عشق زیر اوارهای قلب شکستهش پنهان و دفن شده بود.
"ام... آقا... آقای پارک؟.. منظورتون..."
رئیسش به تتهپته افتاده بود. بکهیون نتونست مانع صدایی که از دهنش خارج میشه بشه.
"بنظر اینجا یه سوتفاهمی پیش اومده که دوست دارم روشنش کنم. کاری که بک.. آقای بیون قبلتر انجام دادن اشتباه نبود. در حقیقت عملکردش از همهی کارکنانتون بهتر بود. میخوام بدونین، ایشون تنها دلیلی هستن که بخاطرش با این موضوع موافقت کردم. پس حواستون به حرفایی که بهش میزنید باشه. ما قراره با هم کار کنیم و من میخوام که با کساییکه زیر نظر ما کار میکنن به عدالت و درست رفتار بشه؛ موافق نیستین؟"
صدا و تسلط چانیول خیلی ترسناک بود. بکهیون میتونست تنش آقای چویی رو ببینه.
"البته قربان، البته"
آقای چویی به طرز ضایعی خندید.
"خوبه. میتونید برین. من یه صحبتایی با آقای بیون دارم"
چانیول با نگاه خیرهی چند دقیقهی قبلش به سمتش چرخید. پر تنش. کنجکاو. غمگین؟
"اوه، شما دوتا همدیگه رو میشناسین؟"
چانیول با ابروی بالا برده به آقای چویی نگاه کرد.
"راستش، ولش کنین. من میرم دیگه"
تعظیم کرد و بعد سوار ماشینش شد. هر دو توی سکوت منتظر رفتنش شد.
"راجب چی میخواستین باهام حرف بزنین آقای پارک؟"
بکهیون درحالیکه به زمین نگاه میکرد با لحن بیحسی پرسید.
"بکهیون"
چانیول جلو اومد تا دستش و روی شونهش بذاره ولی بکهیون صورتش و جمع کرد و به عقب قدم برداشت.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...