• چانیول
"الان چه چرتی گفتی؟"
صدای جونگین بود؛ چانیول و کیونگسو هم به اندازهی اون متعجب بودن. نباید فکر میکرد که ییشینگ خودش میدونه داره چیکار میکنه. باید از اول متوجه میشد و قبل ازینکه کار دیوانهواری بکنه جلوش و میگرفت.
الان وقت ناهار بود و اونا توی دفتر کیونگسو نشسته بودن."من... من سهون و بوسیدم. واقعا نمیدونم چجوری اتفاق افتاد. یه لحظه داشتم توی شوت زدن کمکش میکردم و لحظهی بعد داشتیم همو میبوسیدیم. لعنت! من کسی بودم که اون و بوسید و انتظار داشتم هلم بده عقب ولی وقتی اونم شروع به بوسیدنم کرد اوضاع خیلی گرم شد و ..."
"جزئیات و برای خودت نگه دار. توی سرت چی بود؟... نه صبر کن! فکر کنم اصلا چیزی توی سرت نبود چون درغیر اینصورت میدونستی که این چقدر خطرناکه و امکان داره یکی توی اون فضای باز شما رو ببینه"
کیونگسو به ییشینگ تشر زد و عینکش و درآورد.
"خطرش و ول کن. اصلا چرا بوسیدیش؟"
اینبار نوبت چانیول بود.
جونگین خندید.
"خودت چی فکر میکنی؟ از پسره خوشش میاد"
"اصلا خندهدار نیست جونگین"
کیونگسو جونگین و سرزنش کرد.
"این خیلی گهه. میدونم که قرار نیست چیزی به کسی بگه ولی دیگه نباید این اتفاق بیفته"
چشمای ییشینگ با حرفی که میزد همخونی نداشتن.
"معلومه که دیگه نباید اتفاق بیفته"
چانیول گفت و کیونگسو کنجکاو پرسید:
"اوکی ولی جدی، این یعنی از پسرا خوشت میاد؟"
جونگین پوزخند زد.
"نه. سوال درست اینه که تو گیای و ازش لذت بردی؟"
"لعنت بهش! نمیدونم. گیج شدم؛ الان نمیخوام هیچ برچسبی به خودم بزنم. حتی نمیدونم چه حسی دارم"
ییشینگ با ناامیدی گفت و چانیول برای لحظهای حس بدی پیدا کرد ولی نه! بازم اینکار اشتباه بود.
"بازم نباید اینکار و میکردی ییشینگ. اون بچه فقط هیفده سالشه"
"انگار خودم اینو نمیدونم. به فاکش ندادم که... آروم باش!"
ییشینگ داد زد و از دفتر بیرون رفت. چانیول آه کشید.
"حداقل خوبیش اینه که کسی اونارو ندیده. قول داد که دیگه نمیذاره همچین اتفاقی بیفته؛ پس بیایین نگرانش نباشیم"
جونگین به کیونگسو پوزخند زد.
"اون هیچ قولی نداد. فقط گفت این دیگه نباید اتفاق بیفته. حتی خودشم به خودش اطمینان نداره. یجور دیگه بخوام بگم قراره بازم اتفاق بیفته و ممکنه دفعهی بعدی فقط یه بوسه نباشه"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...