• چانیول
اگه الان از چانیول میپرسیدن که چی توی سرش میگذره هیچ جوابی نداشت که بده؛ احتمالا شبیه یه روانی کنترلگر با بکهیون رفتار کرده بود ولی جدی این بچه خیلی مایهی عذاب بود.
واقعا سعی کرده بود که صبور باشه و درکش کنه ولی اون بچه بهش زنگ زده بود و انگار که چانیول دوستش باشه بهش بیاحترامی کرده بود. چانیول ازینکه توی ارتباط با بقیه از اختلاف سنی یه سد بسازه متنفر بود ولی توی این قضیه باید بکهیون و سر جاش مینشوند.
اصلا مگه چیکار کرده بود که لایق این همه نفرت بود؟ اون واقعا عاشق سومین بود و تا به حال بهش آسیبی نزده بود، پس این همه کینه از کجا نشات میگرفت؟ اگه فقط لازم نبود که با همدیگه زندگی کنن چانیول میگفت به جهنم و فقط بکهیون و نادیده میگرفت. دلیل اینکه هیچوقت توی مدتی که با سومین قرار میذاشت زحمت آشنایی با بکهیون و به خودش نداده بود هم همین بود."خوبه. بیا تا قبل ازینکه خواهرت بپرسه کجا بودیم، برگردیم"
چانیول از کنار بکهیون رد شد و حتی برنگشت تا چک کنه اون بچه داره دنبالش میاد یا نه.
~~~
"از کی تا حالا صبحونهی انگلیسی میخوریم؟"
بکهیون حین اینکه پشت میز کوچیکشون مینشست پرسید. همهی بشقابا با تخممرغ، تست و بیکن پر شده بودن. چانیول چشماش و چرخوند. این بچه خیلی بیادب بود.
"از الان؛ پس فقط خفه شو و صبحونهت و بخور"
سومین جواب داد و روی صندلی کنار چانیول نشست. برای یه لحظه شبیه یه خانواده به نظر میرسیدن ولی قیافهی ناراضی بکهیون این تصویر و بهم میزد.
"به بکهیون گفتم که چرا اینجام. فکر کنم بهتره راجب نقل مکانتون صحبت کنیم"
چانیول داشت قهوهی تلخش و مینوشید و چشماش روی بکهیون بود.
سومین پرسید:
"آره. بکهیون؟... هنوز با این قضیه موافقی دیگه؟"
"حتی اگه راضی نبودم هم قرار نبود چیزی تغییر کنه. من از لحاظ مالی قدرت اینکه از پس خرج و مخارج خودم بربیام و ندارم"
بکهیون آه کشید.
چانیول گفت:
"من پیشنهاد دادم که تو اینجا بمونی و من اجارهی خونه رو بدم. درواقع حتی خونه رو بخرم؛ ولی خواهرت بهم گفت که خیلی سرسختی و غرورت اجازهی اینکار و نمیده... بنابراین امیدوارم درک کنی که من هر کاری از دستم برمیومد و انجام دادم"
"ممنون که به فکرم بودی. خیلی برام باارزشه"
بکهیون خیلی صادقانه جواب داد و چانیول آه کشید. بنظر میرسید باید یاد بگیره که چطور با این رفتار کنار بیاد. سومین گلوش و صاف کرد و از گوشهی چشمش به برادرش نگاه کرد. توی سکوت مشغول خوردن بودن و تنش بینشون معذبکننده بود. چند دقیقه گذشت و بعد سومین سکوت و شکست:
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...