• چانیول
"این چیه چانیول؟"
صدای قاطع مامانش باعث شد منقبض بشه. این عالیترین روش ممکن برای برملا کردن رابطهشون بود. فاک.
"ام... خب میبینی که. میخواستم بزودی راجبش بهتون بگم اما..."
"چیو بهمون بگی چانیول؟"
مامانش گیج و عصبی سرش و تکون داد. حتمن الان داشت به این فکر میکردم که مچ پسرش و درحال خیانت گرفته.
"من و چانیول داریم قرار میذاریم"
بکهیون شجاعانه جواب داد.
"ببخشید؟!"
"چرا نمیشینی تا بتونیم راجبش حرف..."
"چانیول؟ بکهیون چی داره میگه؟"
اون حتا یه نگاه کوتاه هم به بکهیون ننداخت.
"همون چیزی که شنیدی مامان. میخواستم بعد از تموم شدن این قضایا راجبش بهت بگم؛ ببخشید که اینجوری راجبش فهمیدی. من و سومین بهم زدیم. الان تقریبن دو ماهه. این تصميمی بود که هر دومون باهاش موافق بودیم؛ پس احساسات هیچکس آسیب ندیده"
"صبر کن... بهم زدین؟... پس چرا چیزی نگفتی؟ برای همین رفت ایتالیا؟"
خانم پارک به سختی سعی داشت خونسردیش و حفظ کنه.
"نه. خواهرم خودش میخواست اونجا کار کنه. این تنها دلیلش بود"
"پس اگه ایرادی نداره میتونم حداقل علت جداشدنتون و بپرسم؟... شماها با هم خیلی عالی بودین و تو واقعن دوسش داشتی. میتونستم اینو تو چشمات ببینمش. پس چیشد؟.. بهم نگو بخاطر این بود که..."
مکث کرد و بعد ناباور به بکهیون خیره شد.
"نه مامان! علتش چیزی که فکر میکنی نبود. بهت که گفتم؛ هر دو به این نتیجه رسیدیم. فقط اوضاع خوب پیش نرفت و رابطهی از راه دور هم کمکی به این قضیه نمیکرد. چیزی که بین من و بکهیون هست هیچ ربطی به جدایی من و سومین نداره"
چانیول جواب داد درحالیکه خودش هم بعضی از قسمتای حرفش و قبول نداشت.
"باشه، بیا فرض کنیم که راست میگی. چرا باید با بکهیون قرار بذاری؟... پسرم، اون هنوز یه بچهست. برادر دوستدختر... سابقته. این موضوع اصلن اذیتت نمیکنه؟.. بین این همه آدم باید بکهیون و انتخاب میکردی؟"
چانیول آه کشید. میدونست همچین اتفاقی میفته. مهم نبود سومین چقدر خوب با این مسئله برخورد میکرد؛ بقیه مثل اون فکر نمیکردن.
"معلومه که اذیتم میکنه مامان. اگه اینطور نبود انقد راجب اینکه شما چطور با این مسئله کنار میایین نگران نبودم. ولی موضوع اینه. من عاشق بکهیونم. نمیتونم انتخاب کنم که کی رو دوست داشته باشم"
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...