• چانیول
"داریم کجا میریم؟ این مسیر خونهی من نیست"
چانیول چشماش و از روی جاده برنداشت.
"نه نیست. میریم خونهی من"
"چانیول من نمی..."
"ادامه نده بکهیون. الان در حد فاک ازینکه با این لباسای نازک و بدردنخور توی بارون بودی، اونم به دلایلی که بهم نمیگی عصبانیم. میریم خونهی من؛ این حرف اخرمه"
میدونست که داره شبیه یه کنترلگر روانی رفتار میکنه ولی براش مهم نبود. بکهیون کنارش داشت میلرزد و مدام بینیش و بالا میکشید. این دومین باری بود که اینجوری خیس خورده زیر بارون میدیدش.
بکهیون آروم زمزمه کرد:
"دلایلی وجود نداره"
"پس چرا اونجوری بیرون بودی، هان؟"
"من... ولش کن. لباسام چی؟ اونا خیس شدن. اگه بخوام برم حموم بعدش باید چی بپوشم؟"
بکهیون به سمتش چرخید و نگاهش کرد. پاهاش و توی سینهش جمع کرده بود و توی کت بزرگ چانیول گم شده بود.
"میتونی لباسای من و بپوشی؛ بهونه نیار بک"
"برای تو فقط بکهیون"
صدای بکهیون خیلی آروم بود ولی چانیول شنیدش. پشت چراغ قرمز ایستاد و مستقیم بهش نگاه کرد.
"فقط تا وقتی که برسیم نگران گرم نگه داشتن خودت باش بک!"
توی اتاق کارش مشغول بررسی فایلی بود که امروز به دستش رسیده بود. در باز شد و یه کلهی قهوهای و خیس داخل سرک کشید. بکهیون با چشمایی که شبیه آهو گشاد شده بودن و حولهی حمومی که حسابی براش بزرگ بود نگاهش کرد.
"ام...کارم تموم شد"
چانیول لبخند زد و عینکش و درآورد. هنوز لباسای کارش تنش بود. استیناش و بالا زده بود و دو تا از دکمههای بالاش و باز کرده بود. به سمتش رفت و در و بیشتر از قبل باز کرد. بکهیون به عقب قدم برداشت.
"دنبالم بیا"
چانیول از کنارش رد شد و تمام تلاشش و کرد تا به بوی شامپوی توتفرنگی و عطر تن بکهیون بیتوجه باشه. بکهیون دقیقن پشت سرش وارد اتاق شد. چانیول در کمدش و باز کرد. یه هودی سفید بزرگ و یه شلوارک ازش خارج کرد و روی تخت گذاشت.
"اینا رو بپوش. روی میز لوسیون هم هست. کارت تموم شد بیا پایین"
بعد به سرعت از اتاق خارج شد تا کاری نکنه که بعدن پشیمون بشه. اول میخواست بره دوش بگیره ولی بعد پشیمون شد و برای هر دوشون هاتچاکلت درست کرد. توی نشیمن منتظر شد و پیاماش و چک کرد. یه پیام از مامانش که خواسته بود هفتهی بعد برای شام پیششون بره و یکی هم از سمت لیکس که دعوتش کرده بود با اون و جونگوو بیرون بره. اره. حتمن میرفت و بین اون دوتا نادیده گرفته میشد.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Lawfully twisted
Fanfiction[تمام شده] "این فیکشن ترجمه شدهست" کسی که اون میخواد دوستپسر خواهرشه. این کار اشتباهه. خودشم اینو میدونه؛ ولی باعث نمیشه دست از خواستهش برداره. بکهیون آرزو میکرد که ای کاش کسی بود تا بهش هشدار بده که بعد از بدست آوردنش چقد اوضاع قراره پیچیده بشه...