2

1.2K 216 9
                                    

• بکهیون

"الان چند ساعته که داریم درس می‌خونیم رفیق، بیا یه نفسی بگیریم"

سهون کتاب ریاضیش و بست و همونجوری که چهارزانو روی زمین کنار جونگده و بکهیون نشسته بود، دستا و گردنش و کشید.

"راست میگه، حس میکنم مغزم بخاطر فرمولایی که حفط کردم داره میترکه"

جونگده با سهون موافقت کرد و خودکارش و زمین گذاشت و با ریموت مشغول گشتن بین کانالا شد.

بکهیون با دیدن اینکه دوستاش بعد از فقط یه ساعت درس خوندن زوارشون در رفته آه کشید. البته تا الان باید به این وضع عادت میکرد. اون خرخونی بود که میتونست ساعت‌ها بدون استراحت درس بخونه و به اینکه کرم کتاب حوصله‌سر بر صداش بزنن عادت داشته باشه.

توی سن هیجده سالگی این دو نفر تنها دوستایی بودن که تونسته بود پیدا کنه.
اون هیچوقت آدم اجتماعی‌ای نبود، همیشه فقط خودش بود و مرگ والدینش هم کمکی به این تودار بودنش نکرد.
برخلاف خرخون و گی بودنش اصلن آدم خجالتی‌ای نبود. خجالت خیلی از بکهیون دور بود. اون آدم رکی بود و مستقیم میرفت سر اصل مطلب و بندرت لبخند میزد، چون دلیلی براش نداشت. البته بجز دوستاش. خداروشکر عینکی نبود تا بیشتر ازین معلوم بشه که یه خرخونه. چند باری سر قرار رفته بود ولی نهایتن متوجه شده بود که اینجوری فقط داره وقتش و تلف میکنه؛ تنها چیزی که بهش علاقه نشون میداد رفتن به کالج بود و البته تنیس؛ ورزشی که اونو بیشتر از خودش دوست داشت.

"شما پسرا متوجه‌این که امتحان یه هفته‌ی دیگس، درسته؟"

بکهیون از دوستاش پرسید و برای آوردن تیکه‌های پیتزای باقی مونده به آشپزخونه رفت.

"بله متوجه‌ایم و مهم نیست چقدر درس بخونیم ما نمیتونیم مثل تو نمره‌ی الف بگیریم"

جونگده خندید و سهون اولین کوسن نزدیک دستش و به سمتش پرتاب کرد.

"ریاضی من خیلی هم خوبه احمق! درصد میانگینم شصته"

حین اینکه بکهیون با جعبه‌ی پیتزا برمی‌گشت سهون از خودش دفاع کرد.

"و ما بهت افتخار میکنیم ولی خودتم میدونی که میتونی بهتر بشی"

بکهیون جعبه‌ی پیتزا رو روی میز چوبی گذاشت و جونگده کتابا رو یه کنار کشید.

"حالا هرچی. کی اینو خریدی؟"

سهون پرسید و یه تیکه پیتزا رو توی دستش بررسی کرد.

بکهیون بخاطر دراماتیک بازی سهون چشماش و چرخوند؛ انگار که اون مثلن از پیتزای دو هفته پیش بهشون میداد. سهون خیلی آدم اجتماعی‌ای بود و اگه بکهیون میخواست صادق باشه اون آخرین نفری بود که بکهیون میتونست تصور کنه روزی باهاش دوست میشه. که البته با عقل جور درمیومد چون اولین بار اون و توی یه کلاب دیده بود درحالیکه مست بود و نزدیک بود توسط یه غریبه کشته بشه و یا بفاک بره.
سهون فرشته‌ی نجاتش شده بود و بدن گیجش و ازون غریبه پس گرفته بود و برده بودش خونه‌ی خودش و گذاشته بود شب و اونجا بمونه و صبح بعدش بهش سوپ خماری داده بود؛ البته اینا چیزایی بودن که سهون تعریف کرده بود.

ᥫ᭡Lawfully twistedHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin