ساعت حدود 9 صبح بود که الیزابت از حموم به اتاق هری برگشت. احساس طراوت و شادابی داشت و آب گرم برای بدنش التیام بخش بود. به آرومی شمع ها رو خاموش کرد. تخت خواب رو مرتب و صاف کرد و پرده ها رو کنار کشید. در حال برداشتن لباس ها بود که چشمش به نامه لویی افتاد._" سلام من اومدم."
هری در حالی که که لباس رسمیش رو پوشیده بود و موهای بهم ریخته و نیمه خیسش بهم ریخته بودن وارد اتاق شد ._" به به چه خوشگل شدی!"
هری خنده اش گرفت و تشکر کرد .
_" بیا صبحانه بخوریم."
الیزابت پذیرفت و کنار هری روی صندلی نشست. هری نون رو برداشت و برای خودش عسل مالید.
_" امروز برنامه دارم که با کالسکه به کوهستان وینتر بریم."
الیزابت لبخندی زد.
_" باشه موافقم!"
هری سری تکون داد.
_" میتونیم پروانه ها رو تماشا کنیم و تو هم برای خودت گل بچینی."
_" بنظرعالی میاد."
هری چشمش به نامه افتاد.
_"اون چیه؟"
الیزابت نگاه هری رودنبال کرد و متوجه منظورش شد.
_" لویی بهم داده."
_" دیشب؟"
_" آره"
چروکی به پیشانی هری افتاد.
_" مرتیکه چشمش هنوز دنبال زن منه."
_" هری! "
_" خیلی دل و جرئت میخواد که توی شب عروسی من به زنم نامه عاشقانه بده."
_" بهم گفت برای این نامه ممکنه جونش رو از دست بده . گفت که زندگیش در خطره!"
_" البته که در خطره . چون خودم میکشمش."
_" اینقدر زود قضاوت نکن هری ما که هنوز نمیدونیم داخل نامه چیه؟"
هری از صندلی بلند شد و شمشیرش رو برداشت.
_" صبر کن . صبر کن. اصلا بزار همین الان با هم بخونیمش باشه؟"
الیزابت روبان رو در آورد و جلد نامه رو پاره کرد. کاغذ داخلش رو با دست های لرزان باز کرد.
_" به الیزابت عزیزم . ملکه وینتر درود می فرستم."
_" خب؟"
_" حرف هایی که میخواهم برایتان بنویسم آنقدر مهم است که حتی نباید حرفی به هری در موردش بزنید چرا که هنوز پادشاه آبدیده و با تجربه ای نشده است که بتواند تصمیم درستی در مورد این قضیه بگیرد و میترسم با تصمیم گیری احساسی کل کشور رو به فاک بدهد."
الیزابت به صورت خشم آلود هری نگاهی کرد.
_" اوپس!"
هری صندلیش رو برداشت و نشست.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)