وقتی هری معاینه می شد دستشو محکم تو بغلم نگه داشته باشم و نوازشش می کردم . پیرمرد روی چهارپایه کوچیکی کنار تخت خواب نشست و صندوق معاینه اش رو باز کرد .
طبیب چوب کوچیکی رو به بزاق هری آغشته کرد و داخل مایعی شفاف فرو برد . مایع شفاف بعد از چند دقیقه با رنگ سیاه غلظت پیدا کرد . پیرمرد اخمی کرد و گفت : این معنی خوبی نمیده! "
دوباره با یه لیوان دیگه آزمایشش رو تکرار کرد و باز هم رنگش به سیاهی تغییر کرد . پیرمرد نیم نگاهی به من انداخت و سرشو با افسوس تکون داد.
_" اینا چه معنی میدن؟! "
با نگرانی از پیرمرد پرسیدم و طبیب وقتی وسایلش رو جمع می کرد جواب داد : این رنگ سیاه سمه . و معنیش اینه که در بدن اعلی حضرت به طور کامل پخش شده و ایشون در حال مرگ هستند ! "
از جام به سرعت بلند شدم و دستم رو به دهانم کوبیدم !
_" این حقیقت نداره! "
پیرمرد آهی کشید.
_" متاسفانه داره . ضربان قلبشون هر لحظه کندتر و علائم حیاتیشون کمتر میشه .
و هیچ کاریش هم نمیشه کرد چون پادزهری براش وجود نداره . "
تخت رو دور زدم و رفتم سمت طبیب . قدش از من کوتاه تر بود و با وجود ریش سفید بلندش سر طاس و کم مویی داشت .
_" یعنی هیچ کاری نمیشه کرد ؟ "
_" میتونید باهاش خداحافظی کنید . البته اون متوجه شما نمیشه ، اما این تنها کاریه که میتونم بهتون پیشنهاد بدم . من میرم تا این خبرو به لیام و مشاورا برسونم . باید همگی برای مراسم مرگ اعلی حضرت آماده بشیم . "
سرمو با گیجی تکون دادم و به آستینش چنگ زدم .
_" مضخرف نگو . حتما یه راهی وجود داره ! اینجا نگهت میدارم تا پیداش کنی! "
طبیب با اخم آستینش رو از مشتم کشید بیرون.
_" من مضخرف نمیگم! تجربه طبابت من اینو میگه . اگه بهتر بلدی خودت مداوا کن ! "
بعد که با سکوت من روبرو شد لباسش رو صاف کرد ، صندوقش رو برداشت و با آخرین نگاه به من اتاق رو ترک کرد .
ناخنام رو به کف دستم فشار دادم .
_" هری طبیب استخدام کردی یا قصاب؟! "
پتو رو تا سینه اش بالا کشیدم و در حالی که دو دستمو به کمرم تکیه داده بودم به پلک های بستش خیره شدم.
_" تو هنوز نبض داری و اون میگه تو در حال مرگی ، اصلا هیچی ب...لد ... نی...ست!... "
کلماتم با لرزش به پایان رسیدند. احساس میکردم دنیا داره دور سرم می چرخه .
خودم رو روی صندلی پیانو انداختم و سرمو با دستام محکم گرفتم .
با اینحال چرخش همچنان ادامه داشت چون از دنیا نبود ، از سر من بود .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)