وقتی بند ساتن سفید رنگ لباس رو جلوی شکمم به شکل پاپیون بستم خودم رو جلوی آینه قدی برانداز کردم . این لباس از لباس هایی گل و گشادی که قبلا توی قصر اسپرینگ می پوشیدم محکم تر و زبر تر بود و خوش اندام تر نشونم میداد .
با انگشتم اشک هامو از کنار چشمم پاک کردم و از اتاقم اومدم بیرون . باید میرفتم پیش هری تا ببینم چه نقشه ای برام ریخته تا تحقیرترم کنه. فکر میکنم اون از غرورم سوءاستفاده میکنه تا من رو کوچیک کنه و احساس پیروزی کنه. اگه جلوش ایستادگی کنم و چون و چرا بیارم اون رفتارشو بدتر میکنه ، پس باید یکم انعطاف بیشتری از خودم نشون بدم تا از این خرد تر نشم.
یک نگهبان دیگه جلوی اتاق هری ایستاده بود و دستاش رو به نرده های راهرو قفل کرده بود. رفتم جلو و خودم رو معرفی کردم اون هم بهم اجازه داد داخل بشم.
هری مثل همیشه توی هال کارش نبود یا در حال طومار دور کردن . وارد اتاق خوابش شدم . از بین توری های پشه بند تخت خواب قرمز رنگ هری رو دیدم که طاق باز دراز کشیده و داره استراحت میکنه .
دستای بزرگش رو روی سینش گذاشته بود پتو پایین تنشو پوشونده بود. تاج طلایی رو در آورده بود و روی میز عسلی چوبی قرار داده بود . سرش توی بالشت بزرگش فرو رفته بود و موهای موجدارش پخش شده بودن. پلک هاش جلوی دیدن چشم های سبز رنگ زیباش رو گرفته بودن و لبای بزرگ صورتیشو جمع کرده و روی هم قرار داده بود.
برخلاف چند ساعت پیش که با هم دعوا کرده بودیم آرامش خاصی توی تک تک جزییات چهرش بود. هری چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد . سرم رو پایین انداختم و از اینکه متوجه شدم داشتم دیدش میزدم سرخ شدم.
اون خیلی جذابه و من سعی میکنم برای اینکه محو دیدن زیباییش نشم سرم رو پایین بندازم یا نگاهمو بدزدم اینطوری کنترل بیشتری روی رفتارم دارم.
_"چند وقته اینجایی؟"
هری با یک لحن بیتفاوت و صدای بم و خواب آلود پرسید. اما مشخصه که زیاد براش مهم نیست._"تازه اومدم"
با یک لحن دفاعی و مظلومانه گفتم و به موهام دست کشیدم تا پشت گوشم بزارم اما قبلا بافته بودم و پشت سرم بسته بودمشون پس دوباره دستم رو آوردم پایین.یک الکتریسیته عجیب بین ما جریان داره که فقط وقتی تنهاییم احساسش میکنم . مثل موقعی که روی پل روی دریاچه همدیگه رو دیدیم.
هری هنوز داشت با اشعه نگاهش سوراخم می کرد. بدنش رو کشید بالاتر و نشست در حالی پتو روی پاهاش بود.
_"پس چرا بیدارم نکردی؟ داشتی دیدم میزدی؟"یک پوزخند شیطنت آمیز زد ، مشخصه که کم کم داره هوشیار میشه و یادش میفته که چه متلک هایی باید بزنه. دیدی دستم رو شد؟
_"نخیر فقط.... منتظر بودم تا بیدار شین!"
اعتراض آمیز یک قدم جلو رفتم و اخم کردم.هیچ وقت چنین چیز خجالت آوری رو اعتراف نمی کنم. یک خمیازه کوچیک کشید که به من هم سرایت کرد اما من مودبانه تر دستم رو جلوی دهنم بردم و توی چشمام آب جمع شد که با چند تا پلک زدن برطرفش کردم.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)