داستان از نگاه لیام :
صبح خیلی زود ، قبل از طلوع آفتاب من ، زین ، عالیجناب و تعدادی جنگجوی شیردل و ماهر از قصر خارج شدیم و رفتیم به خانه ی الکس عموی هری.
هنوز جشن ورود سربازا با کلی غنیمت و بازگشت به وطنشون گرفته نشده بود و کشور در آرامش بسر میبرد. این آقای الکس حتی فکرشم نمیکنه که دستش جلوی ما رو شده باشه. وقتشه که حالا چرتش پاره شه.
دیروز از زیر زبون چند نفر از مقامات کشیدیم بیرون که تو اتاق های بسته چی با هم رد و بدل می کردن. البته با زور شمشیر. و اعتراف کردند که الکس با وعده پول و جواهرات اونها رو کشونده سمت خودشون . البته تردید نکنید. همه شون رو کشتیم . پاداش یک خیانتکار تنها مرگه.
چند نفر از جنگجو هارو فرستادم برن داخل خونه ی الکس و بکشوننش بیرون . سکوت گرگ و میش صبح با جیغ چند هرزه از داخل خونه شکست . پس از لحظاتی الکس رو با یک سر و وضع بهم ریخته و با لباس خواب دیدیم در حالی که جنگجو ها شونه هاش رو با خشونت گرفته بودند. وقتی به اسب هامون نزدیک شدند روی زانوهاش نشوندن روی زمین.
_"الکس... شنیدم در غیاب ما داشتی مخفیانه کارهایی می کردی... خودت توضیح بده... اینا چی میگن؟ آیا حقیقت داره؟"
عالیجناب با آرامش گفت انگار که از هیچی خبر نداره.الکس نفس نفس می زد و آب دهانشو قورت میداد. قطره های عرق به سرعت پیشانیش پایین می ریخت.
_"من ... من ...قسم میخورم که قصد خیانت نداشتم... همه اینا یه سوءتفاهم کوچیکه... خودت که میدونی من همیشه دوستت داشتم"زین دیگه طاقت نیاورد . بسرعت از اسب پایین اومد و یقه ی پیراهن الکس رو کشید و بلندش کرد .
_"بلند شو ببینم مرتیکه مادرفاکر... مواظب باش چی از دهن گوهت میاد بیرون ... همه رفقات اعتراف کردن که توی لعنتی داشتی برای پادشاه شدن نقشه می کشیدی چطور جرات می کنی جلوی اعلی حضرت قسم دروغ بخوری؟"
توی صورت الکس فریاد می زد و با چشم هاش هزاران تیر به سمتش پرتاب می کرد._"تو یه موش کثیفی ... نه نه موش شرف داره به تو . تو یک مار سمی هستی . که منتظره تا در فرصت مناسب نیششو فرو کنه، جزات اینه که اعدام بشی چطور تونستی به برادر زاده خودت خیانت کنی؟ عوض اینکه ازش حمایت کنی نقشه ی قتلشو کشیدی؟ وات د فاک؟ "
من با غیض به الکس گفتم._"آره . اصلا میدونین چیه؟ هری لیاقت پادشاه بودن رو نداره ، هنوز داره تو دوران کودکیش بسر میبره و دهنش بوی شیر میده. از همون اول مثل دخترا بود و یذره هم خشونت نداشت. اون جوونه و تجربه حکومتداری رو نداره. هیچ کس روی هری حساب نمیکنه . فقط من نیستم ، کل خانواده اینطور فکر میکنن"
الکس با شجاعت گفت ، اونقدر به مرگش اعتقاد پیدا کرده که بدون ترس اینطور حرف می زنه!
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)