خانم پیبادی من رو که مثل موش آبکشیده ازم قطرات آب بی توقف میچکید توی یک حوله ی ضخیم پیچید و به سرعت از بین جمعیت عبور داد. مدام فین فین می کردم و موهام خرماییم به پوست سرم چسبیده بودن و رنگشون به سیاه تغییر کرده بود. سعی می کردم بجای اینکه توی چشم افراد کاخ نگاه کنم سرم رو پایین بندازم و به قدم هایی که برمیداشتم چشم بدوزم.
نمیدونم کسی که آخرین حرف ها رو به کندال زد من بودم یا نه... چون من هیچوقت اینطوری حرف نمی زدم و همیشه جانب ادب رو رعایت می کردم ! اما اینگار ایندفعه بخش سلحشور ذهنم به بانوی باوقار مغزم غلبه کرده و پیروز شده بود تا حرفایی رو بزنه که مدت ها در غل و زنجیر احساساتم محبوس شده بودند. ولی پشیمون نیستم چون با هر بار بیاد آوردن تصویر چهره شگفت زده کندال تصور میکنم در یک نبرد نابرابر شکست نخورده ام.
باد سرد کوهستانی میپیچید و می لغزید و از پوست خیسم عبور کرده و تا مغز استخونم رو می سوزوند.
خانم پیبادی من رو به زیرزمین قصر هدایت کرد و هلم داد توی یک دخمه سرد و پر از بوی رطوبت. از یک شکاف کوچیک توی دیوار سنگی نور به صورت نوار های زرد اتاق رختکن خدمتکارا که مثل یک دالان و راهرو دراز و بلند بود کمی روشن می کرد. توی نور می تونستم ذرات گرد و غبار رو که با ورود ما از پارچه ها برخواسته بودند رو ببینم. سقف و ارتفاع در مقایسه با اتاق هری بسیار کم بود ولی موجب نمی شد سرمون رو خم کنیم. جا لباسی های چهارشاخه آهنی کوچیک به ترتیب و با فاصله در سه ردیف تا آخر اتاق چیده شده بودند و لباس های سفید آبی بلند پیشخدمت ها ازشون آویزون بود . خانم پیبادی بهم گفت که لباسم رو دربیارم تا هم اندازه اون یک لباس خشک دیگه بهم بده . یک حوله کوچیک هم بهم داد و من رو به اتاق پرو خیلی کوچیک راهنمایی کرد تا همه ی لباس هام رو دربیارم و خودم رو خشک کنم.راستش من خوشحال شدم که خانم پیبادی مثل همیشه سعی نکرد بهم نیش زبون بزنه یا با طعنه هاش ناراحتم کنه چون آخرین چیزی که میخوام اینه که یک نفر بخواد سرم غر بزنه وقتی خودم بیشتر از هر کسی توی ذهنم دارم خودم رو سرزنش می کنم. این که با نشستن روی نرده های پل ریسک کردم و جون خودم و مخصوصا هری رو به خطر انداختم. اگه مادرم زنده بود و میفهمید که من چنین شیطنتی کردم قطعا یک ماه تو اتاقم حبسم می کرد تا تنبیهم کنه!
اصلا نمیدونم چرا اونموقع همچین کاری کردم . شاید چون هیجان زده شده بودم و میخواستم به هری ثابت کنم که میتونم کاری انجام بدم که اون قدغن کرده و خط قرمزهاش رو بشکنم. شاید چون میخواستم جراتم رو نشون بدم و باعث بشم که هری از من دوری کنه و دست از سرم برداره. به هر حال نیتم هر چی که بود نتیجش معکوس شده. چون برخلاف انتظارم هری خواسته که من هم اتاقیش بشم! هر آدم دیگه ای که بود وقتی نافرمانی من رو میدید از قصر مینداختم بیرون ولی پادشاه وینتر آدم خیلی عجیبیه!
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)