روز سردی بود و نور آبی آسمون همه جارو در بر گرفته بود . نزدیک های صبح بود و ابرهای بزرگ جلوی نور مستقیم خورشید رو سد کرده بودند. پنجره کاملا باز بود و باد میون موهایی که برای بار پنجم شونه می کشیدم می پیچید . حیاط کمی شلوغ و پرازدحام بود از اونجایی که باید لویی و همراهانش رو بدرقه می کردیم . کمی استرس داشتم و نمی دونستم وقتی بعد از اون شب شگفت انگیز دوباره می بینمش چه واکنشی باید نشون بدم. فکر می کنم بهتره حرفی در موردش نزنم اگه لویی بحثش رو پیش نکشه .
در کمدم رو باز کردم و میون لباس های بدرنگ و مندرس شده دنبال یک لباسی می گشتم که برای آخرین بار تصویر خوبی از من به یادگار بزاره و مناسب مراسم خداحافظی باشه . من ناامیدانه تقریبا تاهای تمام لباس هام رو باز کردم تا اینکه چشمم به لباسی حریرم آبی رنگم افتاد که تنها لباس مخصوص من بود . چند بار بالا پایینش کردم و از اینکه حشره ها سوراخش نکرده بودن خوشحال بودم . بهرحال این دور برا نفتالین پیدا نمی شد و نمیدونم تو این شرایط چطور میشد یک لباس رو امن و مناسب نگه داشت.
لباس هام رو به سرعت در آوردم و با لباس حریرم جایگزین کردم . کمربند ساتن رو که همرنگ لباسم آبی کمرنگ بود به کمرم بستم و موهام رو هم به شکل همیشگی بستم . به جز طره مویی که روی کبودی گردنم انداخته بودم. با دستم دامنم رو صاف کردم و به این فکر می کردم که چقدر تاسف باره که من وسیله ای ندارم که به عنوان هدیه خداحافظی و یادگاری به لویی تقدیم کنم ، بهرحال اون همیشه به فکرم بوده و با اینکه خیلی عاشقم بوده الان مجبوره تنها از اینجا بره و این وقتی خودم رو جای اون می ذاشتم قلبم رو بدرد می آورد . حتما از من خیلی ناراحته .
دیگه به آینه نگاه نکردم ، چون دیدن یک قیافه مضطرب استرس رو بیشتر می کنه . در اتاقم رو باز کردم و با آرامش ظاهری از پله ها پایین رفتم . تو سرسرا همه خدمتکارا مشغول صحبت کردن بودن و بیشترشون توحیاط پراکنده بودند. لویی رو از شنل براق ارغوانیش شناختم و لب گزیدم. زین و نایل اطرافش ایستاده بودند و لیام دست به سینه به دیوار قصر تکیه داده و ساکت و بی حرکت مشغول نظارت جمعیت کاروان لویی بود. قدم هام رو آروم تر کردم و به بالا سرم نگاه کردم . دیده بان ها دروازه فرودی رو برای ساعاتی بالا نگهداشته بودند ولی به قول هری دروازه خطرناکی بود.
به سرعت از بین دروازه رد شدم تا لویی رو ببینم . جمعیت زیادی با فاصله از هم کنار اسب هاشون ایستاده و منتظر بودند . لویی کنار کالسکه اش ایستاده و با راننده اش صحبت می کرد . همون مردی که یک ماه پیش ما رو به کوه مونلایت برده بود . لویی لباس های فاخر و گرونش رو پوشیده بود و گوشواره های الماسش رو هم آویزون کرده بود . پشت لویی به طرف من بود و من بهش نزدیک شدم . حرکت چشم طرف مقابلش بهش فهموند که کسی پشت سرش ایستاده . لویی سرش رو برگردوند و وقتی من رو دید لبخند زد.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)