داستان از نگاه هری
_"قبول نکرد؟"
لیام همراه با نفس عمیق پرسید._"نه قربان ، خیلی سرسخته. حتی یبارم ازم درخواست نکرده که چیزی بهش بدم.با اینکه پنج روزه هیچی بهش برای خوردن ندادیم ، انگار نه انگار. زیادی سالمه و هیچ شکایتی هم نمیکنه . واقعا عجیبه . تابحال با هچین پدیده ای روبرو نشده بودم. اگه یادتون باشه یکبار یک جاسوس رو دستگیر کردیم و فرستادیمش سیاهچال. ولی بعد از چهارروز سیانوری که همه جاسوس ها دارن رو خورد و تموم کرد.اون دختره...واقعا..رکورد شکسته!"
اون سیاه پوست بی وقفه حرف میزد._"خیلی خوب کافیه. گزارشتو دادی . برو به کارت برس"
لیام با صدای آروم بهش فرمان داد.توی کاناپه فرو رفته بودم و سرم رو تکیه داده بودم به پشتی . سقف جلوی چشمام بود . اما ذهنم در فراتر ها سیر می کرد.
_"قربان ، چرا کارشو تموم نمی کنید؟ دلیل اینکه زنده نگهش داشتید چیه! مرده و یا زنده اون چه فرقی به حال کار ما میکنه. بزارین بکشنش و ذهنتونو آزاد نگه دارید"
لیام همیشه دنبال یه جواب می گرده . برای همه ی کارهای من باید یه دلیلی پیدا کنه. این هم خوبه و هم آزار دهنده._"نمیدونم لیام ... نمیدونم چرا نکشتمش... توی چشماش جسارت عجیبی دیدم و میخوام که به زمینش بزنم. فقط همین. ولی نمیخوام که بمیره"
با کندترین حالت ممکن و در حالی که بین جمله هام وقفه میزاشتم جوابشو دادم. امیدوارم که قانعش کنه و اینقدر توی ذهن من کند و کاو نکنه._"عالیجناب . بیاد داشته باشید که شما اکنون پادشاه وینتر هستین . باید ذهنتون مثل یک عقاب آزاد و باز باشه تا بتونین با خردمندی مشکلات مملکت رو سر و سامان بدین. قصد جسارت ندارم اما امیدوارم که اون دختر باعث نشه که حتی لحظه ای ذهنتون مشغولش بشه که این عواقب داره."
چشماش رو ریز کرده و با نگرانی حرف میزنه. چون پدرش مشاور من و پدرم بوده در مورد مسایل حکومتداری به اندازه کافی آموخته.
_"لیام آروم باش. مطمین باش برادر امکان نداره که من همین اول سلطنتم آتو دست خانوادم بدم که علیه من شورش کنند. قبل از اینکه تو بهم بگی من خودم حواسم به همه چیز هست"
رو به لیام کردم و با لحنی بهش گفتم که شکش برطرف بشه. خیالش راحت شد و اخم هاش رو باز کرد._"اگه اینطوره که می فرمایید عالیه. چند لحظه ی دیگه قراره که جلسه ای بین شما و مشاورینتون قراره برگزار بشه . اگر ممکنه آماده بشید. اگر امری هست در خدمتم."
لیام ایستاد و مشتشو جلوی سینش قرار داد.
_"نه برو . من هم آماده میشم برم به اتاق جلسه"
اطاعت کرد و رفت . رفتم سمت کمد و روی لباس راحتی ام ، لباس پر از نشان های طلایی ام رو برداشتم و پوشیدم. شنل قهوه ای رنگ پدرم رو هم روی شونه هام انداختم. خیلیا فکر میکنم چون من پادشاهم همیشه دستور میدم ، اما وقتی به مشاورینم میرسه این منم که اکثر اوقات باید به حرفاشون گوش کنم.
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)