داستان از نگاه الیزابت :با صدای بی توقف تق تق در از خواب عمیقم بیدار شدم . پلک هام رو به زحمت باز کردم . کیه که این موقع صبح مزاحم خوابم شده؟ یک خدمتکار ترسیده وارد اتاقم شد در حالی که روی پای خودش بند نبود .
_"خانم شما دیر کردین! اعلی حضرت گفتند بهتون بگم که خیلی از دستتون عصبانین!"
از اینکه یک نفر چرتم رو پاره کنه متنفرم . حالا مگه آسمون به زمین میاد اگه من دو ساعت دیر کنم؟ هری مثل مثل بچه های لوس نق نقو رفتار می کنه که اگه خدمتکارشون به موقع نرسه و با بغل از رخت خوابشون بلندش نکنه هیچ کاری نمیتونه انجام بده!
به سختی به خودم پیچی دادم و بدن سنگینمو از روی تخت خواب بلند کردم . خدمتکار بازوم رو محکم گرفت وقتی با تلوتلو داشتم به زمین می افتادم. باد ملایم و سرد صبحگاهی لرزه بر اندامم می انداخت . یک روز سخت دیگه در خدمت جناب هری با دستورات ناتمومش . لباسامو بشور . وسایلمو دستمال بکش . تخت خوابم رو مرتب کن . بادم بزن . ناهارمو بیار . شامم رو بیار ... و موقعی که یک جا می نشینم تا خستگی در کنم اون بلافاصله یک دستور جدید بهم میده . بعضی مواقع فکر می کنم اون عمدا من رو اذیت می کنه و از تحقیر کردن من لذت می بره! و من میدونم هدفش چیه ! اون میخواد من مثل یک دختر کوچولو زار بزنم و گریه کنم اما اشتباه می کنه . من سرسخت تر از این حرفام!
به پیشخدمت گفتم سریع آماده میشم و مرخصش کردم. دستم رو بردم داخل کاسه آب و به صورتم کشیدم . نسیم ملایمی که از پنجره سرک کشید و به پوستم خورد باعث شد از سرما بلرزم . صورت و دستامو با حوله خشک کردم و موهام رو با برس چوبی شونه زدم . طبق معمول دو تکه مو از فرق سرم جدا کردم و با سنجاق پشت سرم محکم کردم . لباس کارم رو از گیره کمد در آوردم و به تندی به تن کردم . چروک های دامنم رو با کف دستم صاف کردم و بعد از اخرین نگاه و چک کردن خودم داخل آینه بیرون دویدم.
در یک چشم بهم زدن به پشت در اتاق هری رسیده بودم . نگهبان در حالی که یک اخم سرزنش کننده بر چهره داشت در رو برام باز کرد .
سکوت سنگین و آزار دهنده ای در اتاق حکفرما بود . هری در اتاق کارش نبود . آب دهانم رو قورت دادم و به آرامی از دالان گذشتم . هری با لباس خوابش در سکوت با یک نگاه خالی بهم خیره شده بود. در حالی که یک دستش به کمرش بود و آرنجش رو روی زانوش گذاشته و کنار تختش نشسته بود. موهاش به خاطر تازه از خواب بیدار شدن بهم ریخته و پخش بود . چونش رو سفت کرده و لبهاش رو بالا برده و جمع کرده بود.
_"من ... بهت گفته بودم! ... از دیر کردن خوشم نمیاد الیزابت ."
صدای بمش که سرد و جدی بود و بین کلماتش فاصله قابل توجهی می گذاشت رو کافی بود بشنوی تا از ترس بخودت بلرزی . اما من نلرزیدم و از این بابت به خودم افتخار می کنم!
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)