_"بانوی من آقای تاملینسون منتظر شما هستند."
خدمتکار با موهای پرکلاغیش که بره ای دور سرش بسته بود از لای در بهم گفت و بلافاصله در رو بست. تازه شب شده بود و رنگ مسی غروب جاش رو به رنگ سرمه ای و تیرگی میداد. از آخرین باری که لویی رو دیده بودم دو روزی می گذشت . نمیدونم دقیقا به چه دلیلی میخواست من رو امشب ببینه اما میتونستم حدس بزنم حتما به قضیه مسافرتمون مربوطه . ناگهان دلم پیچی خورد و روی تخت افتادم . یعنی وقت رفتنمون رسیده؟ اما من اصلا آماده نیستم! تمام این مدت سعی می کردم فراموش کنم و به روی خودم نیارم که قولی دادم . فکر کنم مثل یه خواب بوده و لویی هم فراموش کنه . اما انگار موفق نبودم.
ولی . من میدونستم . من منتظرش بودم . منظورم اینه که تصمیممو گرفته بودم . و با خودم فکر می کردم که هر چه زوتر با لویی راجع بهش حرف بزنم و بگم که از حرفم پشیمون شدم بهر حال من از اون آدمایی نبودم که بیگدار به آب می زنن و می تونن با آغوش باز به سمت تغییرات برن . من ماجراجویی رو دوست ندارم و نمیخوام رو قایق خونه بسازم.
دستام رو تکیه گاه بدنم قرار دادم و بلند شدم . سرهمی یک لباسی پوشیدم . چون شب های وینتر خیلی سرده و باد های قدرتمندی داره.
از بین مشعل های درخشان کنار راهرو که بخاطر گذر باد بیشتر گرگر می کردند گذشتم . سرعت رفتنم من رو شبیه یک روح بی وزن کرده بود. کفش های چوبیم در برخورد با پله های سنگ مانند قصر توجه خدمتکارها رو به من جلب می کرد . با اینکه دروازه چهارچوب سرسرا رو بسته بودند ولی یک در کوچیک برای عبور و مرور داخل حیاط رو باز گذاشته بودند و باد قدرمتند از همون راه مثل طوفان لای لباس همه می پیچید و پرده های بزرگ و سنگین سیاه جلوی پنجره ها رو به حرکت وا میداشت. نوک انگشتای ظریف سفیدم قرمز شده بودن و کمی می لرزیدن . دامنم رو چنگ زدم و سعی کردم با سریع راه رفتن دمای بدنم رو بالا ببرم.
سرم رو کمی خم کردم و از دروازه سرسرا رد شدم . خوب . ساکت تر از چیزی بود که تصور می کردم . سه تا خدمتکار با شنل های پشمی سینی های چایی برای نگهبان های دروازه قصر برده بودن و آروم با هم زمزمه می کردند . سعی کردم دنبال لویی بگردم و بهش بگم بهتر نبود تو این هوا بجای حیاط کاخ ، داخل قصر قرار می ذاشت؟
یکم دورتر از پنجره طبقه همکف قصر کنار نرده های بالکن پیداش کردم . اونم داشت دنبال من میگشت اینو از اولین باری که دیدمش و با هم چشم تو چشم شدیم فهمیدم . خنده ام گرفت . اما لویی اصلا نخندید . چشمای اون حتی از زمستون هم سردتر بود . اونم همگام با من چند قدم جلو اومد . خوب البته که اون هم مثل من خیلی خودشو نپوشونده بود . یک لباس لایه لایه نخی سفید که تا آستین هاش رو می پوشوند با یقه های پشمی .
_"هوای گرمیه پرنسس . اینطور نیست؟"
لویی در حالی که هنوز چشماش بدون پلک زدن روی من بود پرسید . فکش رو بهم قفل کرد . دو تا دستاش رو جلوی بینی و دهانش روی هم قرار داد و دوباره بهم نگاه کرد . فکر میکنم لویی فقط یکم از من قد بلند بود. چطور تا حالا متوجهش نشده بودم؟
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)