من و لیام با تعجب به هم نگاه می کردیم و با اشاره حرف می زدیم.
هری سرش رو تو دستاش گرفته و موهای بلندش از لای انگشتاش آویزون بود . دستش به قدری بزرگ بود که کاملا صورتش رو در بر گرفته و نمیشد حالت چهره اش رو تشخیص داد .
لیام سرش رو به سمت هری تکون داد و شونه هاش رو بالا انداخت : تقصیر من که نبوده!
کف دستمو از بالا آروم آوردم پایین : داره باهاش کنار میاد! صبر داشته باش!
لیام با حالت چهره ترسیده انگشت شستش رو روی گردنش کشید!
وقتی هری سرش رو بالا آورد ما خودمون رو سریع جمع و جور کردیم . هری کنار من روی تخت نشسته بود ، ناگهان بلند شد و انگشت اشاره اش رو به سمت لیام گرفت .
_" میخوام اون جاسپر لعنتی بمیره! "
آب دهانم رو قورت دادم.
_" مرتیکه گستاخ فریبکار! اول دختر لوسش رو میفرسته اینجا تا ملکه بشه و بعد من بکشه ، از اونور یه جنگ ردیف میکنه تا منابعمون ته بکشه و به کشتنمون بده! بعد الیزابت بی گناه رو شکنجه میکنه! باید جسد لختش اونقدر از دروازه دارک فیلز آویزون بمونه تا بوی گند بگیره و پوست و استخوناش هم پوک بشن! باید! ... باید چند بار بمیره! یبار مرگ براش کافی نیست! باید از همون سم هایی که به خورد من داده بود بهش بخورونیم تا حس کنه چطور بدنش از داخل سوراخ میشه! ... "
هری یه لحظه سکوت کرد .
_" ارتش رو آماده کن فردا به فال حمله می کنیم! "
لیام وارد عمل شد .
_" قربان متوجه هستم که جاسپر خیانت بزرگی به وینتر کرده اما همونطور که خودتون مستحضر هستید جاسپر ید طولایی در فریب دادن ما و کشیدن نقشه های غیرقابل پیشبینی داره . صد در صد اون میدونه که شما میخواید انتقام بگیرید و اون مطمئنا آمادست تا توطئه ی دیگه ای اجرا کنه . شما تازه از بیماری جون سالم بدر بردید نباید به همین راحتی خودتون رو در معرض خطر قرار بدید! "
_"چی گفتی لیام؟! "
هری با قدم های محکم میز رو دور زد و رفت به سمت لیام .
_" چطور جرات میکنی بهم بگی جاسپر برای من خطرناکه؟! اون پیرمرد لاغر مردنی خطرناکه و من نه؟! "
_" عالیجناب من منظورم این نبود که شما قدرتی ندارید ، من هم با حمله به فال موافقم! اصلا شب ها خوابشو میبینم! فقط دارم میگم شما بهتره قبلش با مشاورهاتون در موردش صحبت کنید و نقشه بریزید! "
لیام یه لحظه سکوت کرد و هری به فکر فرو رفته بود .
_" وقتی اون مردک مدام سعی میکنه از راه دغل بازی وارد شه بد نیست ما هم نقشه دوم و سومی داشته باشیم ، تاریخ نشون داده این جنگ ها همیشه موفقیت آمیز بودن ، چون جنگ افروزانش همیشه انتظار هر نتیجه ای رو داشتن . شاید اگه هر کشور کوچیک دیگه ای بود بی معطلی بهش حمله می کردیم اما فال تقریبا به بزرگی وینتره و پادشاهش همه رو با پول میخره . "
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)